موسيا! آداب دانان ديگراند
ديد موسى يك شبانى را به راه
كو همى گفت اى خدا واى اله
...
ما برون را ننگريم و قال را
ما درون را بنگريم و حال را
موسيا! آداب دانان ديگرند
سوخته جان و روانان ديگرند
با هم راه افتاديم. من بودم و شبان. او مىرفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شير برايش ببرد، موهايش را شانه كند. من مىرفتم. پابوس حضرت!
گفت: «حالا كدام حرم برويم؟» گفتم: «فرقى با هم ندارند. همهى