responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه    جلد : 1  صفحه : 71

هيچ كى هم نبود. رهگذرى، خاركنى، مسافرى ... هيچ. فقط باد بود. هى هو مى‌كشيد و هماورد مى‌خواست. بوته‌ى خارها را بلند مى‌كرد و دير مى‌جنبيديم مى‌كوفت توى سر و رويمان. مثل يك زن بيابانى دور خودش مى‌رقصيد و شن مى‌پاشيد هوا. شن ريزه لاى دندان‌ها قرچ قرچ مى‌كرد.

هى يكى مى‌افتاد زمين. صف مى‌ايستاد تا آه و ناله‌اش را بكند و پا شود. تا يكى ديگر. شما گفتيد: «اين طور كه نمى‌شود، جلوى پايتان را هم نمى‌بينيد». راستى هم نمى‌ديديم. پا كه مى‌گذاشتيم، اصلًا نمى‌فهميديم كجا است. خار است، خاك است، سنگ است ... ولى شما مثل ما نبوديد ... چه جور آدم كف دستش را مى‌شناسد؟ شما همچين رهوار مى‌رفتيد كه خيال كن كوره راه‌ها، شيار كف دستتان هستند. بلد راه بوديد آقا، چه بلدى.

بعدش يك تپه‌ى ماهورى، چيزى پيدا شد. ما منتظر دستور و حرف شما ديگر نشديم. همان جا وا رفتيم. مثل شله‌اى ولو شديم. شما هى دور ما چرخ زديد. رفتيد اين ور-/ آن ور. دلتان شور ما را مى‌زد. كه ما تا صبح آيا دوام مى‌آوريم يا نه؟

يادآورى‌اش البته شرمندگى است، ولى چه مى‌شود كرد؟ اول زير لبى، بعد كه رويمان باز شد، بلند بلند، شروع كرديم به ايراد بنى اسرائيلى گرفتن.

يك چيزهايى شبيه اين كه: «ما را برگردان پيش فرعون، آن جا خوش‌تر بوديم». «يك چيز بده همين جا بپرستيم، خداى تو خيلى دوره». حتى اشتباه نكنم، آخرش يكى‌مان درآمد و گفت: «تو و خدايت بريد جلو، كارها را كه كرديد، بياييد دنبال ما».

نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه    جلد : 1  صفحه : 71
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست