نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 70
آقاى ساربان جوان!
يك جور نگرانى مثل خوره افتاده توى ما كه نكند شما به كل ما را
فراموش كردهايد. ببينيد آقا! ما اين جا هستيم! اين جا. قضيهى ما را يادتان هست؟
يك قرارى بود كه شما جلو برويد و ما پشت سرتان راه بيفتيم و اين حرفها ... يادتان
هست؟
حتماً اين هم خاطرتان هست كه شب رسيديم بيابان؟ از بخت بد شايد مهتاب
كه بماند، يك ستاره هم نبود. ابرها چفت هم، ظلماتى درست كرده بودند؛ غليظ، تو در
تو. چشم، چشم را نمىديد. چنگ مىزديم به رداى هم كه يكهو جانمانيم؛ چون گم اگر
مىشديم ديگر واويلا بود.
لرز هم گرفته بوديم، چه جور. عين جوجهى يك روزه كه پر و بال مادرش
را پيدا نكند مىلرزيديم. لاكردار، يك سرمايى شده بود؛ انگارى رفتيم سرزمينن
يخبندان. سوز مىزد توى چشم و چال آدم.
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 70