نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 64
در گريز از صداى «ب»
راهش را ياد گرفتهام. همين كه صداى «ب» مىآيد سرم را مىكنم توى
لجن. خيلى سخت نيست. جورى سرم گرم مىشود كه بو و گندش را اصلًا نمىفهمم. كرمها،
بچه قورباغهها، وزغهاى بزرگ، بقيهى آنها كه سرشان را مثل من كردهاند تو. كم
كه نيستيم. اهالى مانداب! خيلى زياديم ... تا چشم كار مىكند و گوش مىبيند ...
اهالى مانداب!
خودت كه بهتر مىدانى، از همهى آن چه آفريدهاى عاقل ترم. زرنگتر!
تا حس مىكنم نزديك است كه بگويى «بخوان»، نزديك است كه صدا برسد، كه نسيم بوزد،
كه باد بر شانههاى من فرود آيد، سرم را مىكنم آن تو! زرنگى را سير مىكنى؟
مىدانم كه صدا به آن جا نمىرسد و گرنه كرمها كرم نمىشدند و اين همه وزغ؟!
مىخواهى بگويى «بخوان» و من پيش از آن كه واژه را تمام كنى، در آغاز
كلمهات مىگريزم. پىام مىگردى كه مبعوثم كنى و همهى غارهاى تنهايى از حضورم
خالى اند. حرايى نيست كه بشود مرا در آن برانگيخت.
عنكبوت
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 64