responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه    جلد : 1  صفحه : 35

راستى هم عجب برادرى بود. يك برادر با كارهاى عجيب و غريب؛ مثل دوست‌هاى خجالتى. از آن‌ها كه صداشان در نمى‌آيد. داشت مى‌رفت مسجد. تو كوچه يك يهودى جلويش را گرفت. گفت: «من از تو طلبكارم، همين الان بايد طلبم را بدهى.» رسول الله صلى الله عليه و آله گفت: «اول اين كه از من طلبكار نيستى و همين طورى دارى اين را مى‌گويى؛ دوم هم اين كه من پول همراهم نيست، بگذار رد شوم.» يهودى گفت: «يك قدم هم نمى‌گذارم جلو بروى.» رسول الله صلى الله عليه و آله گفت: «درست نگاهم كن؛ تو از من طلبكار نيستى.» ولى يهودى همين طور يكى به دو كرد و بعد هم با حضرتش گلاويز شد.

كوچه خلوت بود كسى رد نمى‌شد كه بيايد كمك. مردم ديدند پيامبر براى نماز نرسيد. آمدند پى‌اش. ديدند يهودى رداى پيغمبر را لوله كرده، دور گردن حضرت پيچانده و طورى مى‌كشد كه پوست گردن او قرمز شده. تا آمدند كارى كنند از دور بهشان اشاره كرد كه نياييد؛ گفت: «من خودم مى‌دانم با رفيقم چه بكنم.» رفيقش؟ منظورش همين رفيقى بود كه با ردا او را مى‌كشاند. چشمشان افتاد در چشم هم. يهودى گفت: «بهت ايمان آوردم، با اين بزرگوارى، تو بى‌ترديد، پيغمبرى.»

بعضى وقت‌ها يك جورى با مردم راه مى‌آمد كه مردم سر به سرش مى‌گذاشتند. قرآن مى‌گويد مردمش مى‌گفتند «زودباور» است. حالا حتى تعبيرشان يك ذره از اين هم تندتر بود؛ فكر مى‌كردند مثلًا خودشان زرنگ‌ترند. «وَ يَقوُلونَ هُو أُذُن، قُلْ اذُنُ خَيْرٌ لَكُمْ»[1] اين «اذُن» يك معنى اين جورى مى‌دهد. از آن طرف نامه مى‌فرستاد به دربار خسرو پرويز و قيصر


[1] - سوره‌ى توبه( 9): آيه‌ى 61

نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه    جلد : 1  صفحه : 35
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست