نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 34
من پادشاه نيستم
«من پسر زنى هستم كه با دستهايش از بزها شير مىدوشيد» اين را به عرب بيابانى گفت. عرب بيابانى از هيبت پيامبرى كه همهى
قبايل به او ايمان آورده بودند، لكنت گرفته بود. آمده بود جملهاى بگويد و
نتوانسته بود و كلماتش بريده بريده شده بودند. رسول الله صلى الله عليه و آله از
جايش بلند شده بود. آمده بود نزديك و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن
طور كه تنشان تن هم را لمس كند. در گوشش گفته بود: «من برادر توام»، «
انَا اخوكُ
» گفته بود فكر مىكنى من كىام؟ فكر مىكنى پادشاهم؟ نه! من از آن
سلطانها كه خيال مىكنى نيستم.
«من اصلًا پادشاه نيستم» «
لَيسَ بَمَلكٍ
» من محمدم. پسر همان بيابانهايى هستم كه تو از آن آمدهاى. «من پسر
زنى هستم كه با دستهايش از بزها شير مىدوشيد.» حتى نگفته بود كه پسر عبدالله و
آمنه است. حرف دايهى صحرانشينش را پيش كشيده بود كه مرد راحت باشد. آخرش هم دست
گذاشته بود روى شانهى او و گفته بود: «هَوِنٌ عليك»
«آسان بگير، من برادرتم» مرد بيابانى خنديد و صورت او را بوسيد:
«عجب برادرى دارم.»
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 34