برخى از فلاسفه اروپا به كلى از فلسفه اولى و علم كلى روگرداندند و
از طرف ديگر چون عطش فلسفى خود را نمىتوانستند با فراوردههاى محدود علوم حسى
فروبنشانند به فكر افتادند كه از فرآوردههاى علوم، فلسفه كلى و عمومى بسازند. از
آن جمله هربرتاسپنسر است. وى مىگويد: «معرفت سه درجه دارد: درجه نخستين، معرفتى
است كه توحيد نيافته يعنى معلوماتى پراكنده و جزئى است چنانكه عوام دارند. درجه
دوم، معرفتى است كه نيمه توحيد يافته است و آن علوم و فنون است همچون گياهشناسى و
جانورشناسى و زمينشناسى و ستارهشناسى و مانند اينها. درجه سوم، كه درجه اعلى است
معرفتى است كه كاملا توحيد يافته و آن فلسفه است.»[2]
پل فولكيه مىگويد: «به نظر اسپنسر تَطِوّر عبارت است از تغييرى كه
بدان مجموعهاى از امور متجانس به نامتجانس، يا امورى كه عدم تجانس آنها كمتر است
به امورى كه عدم تجانس آنها بيشتر است، تبدل پيدا كند. حصول و وقوع اين تَطَوّر
نيز خود تابع دو مرحله است: يكى مرحله (فرق) يا (تفصيل) و ديگر مرحله (جمع) يا
(اجمال). مثلا پروتوپلاسم نامتفرق يعنى متجانس كه اجزاى آن با هم پيوستگى ندارد،
به حيوان پستاندار كه از اعضاى متعددى با تعقد و اندماج زياد (فرق و تفصيل) تقوم
پيدا كرده است و اين اعضا با هم سخت پيوستگى دارند