از تهران با اتوبوس عازم مشهد بودم ... مسافر جوانى كه كنار من نشسته
بود خوابش گرفت و كم كم سرش را روى شانه من گذاشت و به خواب ناز رفت. چند دقيقهاى
اين وضع را تحمّل نمودم، امّا ديدم خيلى خسته هستم و هر طورى شده بايد خودم را
كنترل كنم كه مبادا خوابم ببرد! حتّى مراقب بودم كه چُرت هم نزنم بالاخره تا صبح
نخوابيدم و حتى چرت هم نزدم و آن شخص جوان الحمدللَّه تا مشهد خوابيد و من تمام شب
را بيدار بودم و تا صبح محافظ او بودم و شانهام را به همان صورت كه او خوابيده
بود نگه داشتم كه مبادا به سبب تكان دادن شانه، او از خواب بيدار شود و موجب اذيتش
شود[1].