نكات ذيل، در رابطه با سرنوشت آقاى باسكرويل بداقبال، از سر لطف از
سوى آقاى دبليو- آ- «شد»(W .A .Shedd) همكار و هموطن وى، طى نامهاى مورخ 8 آوريل
1910، براى بنده ارسال گرديد:
«آقاى باسكرويل (هاوارد- سى- باسكرويل) يكى از دانشجويان دانشگاه
پرنيستون (ليسانسيه، فارغ التحصيل سال 1907) بود كه در مدرسه پسرانه «مموريال»
تبريز به تدريس علوم و زبان انگليسى اشتغال داشت و با ميسيون مذهبى پرسبيترى
آمريكايى در آن شهر ارتباط داشت. وى به موجب يك قرارداد كار دوساله در اين مدرسه،
به ايران آمد. وى به عنوان يك معلم موفق بود، و شخصيت فعال، صادق و مردانه وى
احترام همگان را برمىانگيخت. طبعا در اين مدرسه جوانان ايرانى، از طبقه پيشرفته،
وجود داشتند و يكى از معلمان ايرانى اين مدرسه ميرزا حسين شريفزاده بود كه يكى از
مورد اعتمادترين و بهترين رهبران مليّون در تبريز گرديد. يكى از روزهاى سال 1908،
وى توسط برخى از افراد حزب مخالف، در يكى از خيابانهاى تبريز به قتل رسيد. اين
اوضاع و شرايط، و نيز احساس همدردى غيرقابلاجتناب يك آمريكايى پرشور و جوان با
آرمانهاى مردمى، وى را به اين نهضت علاقمند ساخته و نيز او را با رهبران آن آشنا
كرد. سرانجام وى احساس وظيفه كرد كه از فعاليت تبليغى- مذهبى خود در ميسيون دست
كشيده، استعفاى خود را تسليم و سرنوشت خود را با نيروهاى مليگرا پيوند دهد. در
همين زمان، امّا تصور مىكنم بهطور مستقل، آقاى مور، خبرنگار لندن تلگراف نيز به
اين نيروها پيوست. به هريك از اين دو تن تعدادى از افراد نيرو، جهت كسب آموزش،
واگذار شدند. من معتقدم كه آقاى باسكرويل (و نيز آقاى مور)، هنگامى كه ستار خان
احساس آمادگى نمىكرد، توصيه حملههاى تدافعى نمود. سرانجام وى بر يك حمله، ظاهرا
بيشتر به دلايل سياسى تا استراتژيك تأكيد كرد كه مورد تصويب آنها قرار نگرفت.
معهذا، باسكرويل عازم عملياتى گرديد كه يك ماجراجويى بىاميد بود. دستكم كسانى
كه مكان و وضعيت ديوارهاى گلى مجاور آن را ديدهاند، چنين مىگويند. اكثر افرادش
به وى وفا ننمودند و ستار خان كه وعده حمايت داده بود آمادگى چنين كارى را نيافت و
باكسرويل كشته شد. مراسم تشييع جنازه وى فرصتى را براى يك تظاهرات عظيم فراهم
ساخت. تصور مىكنيم كه ترديدى وجود ندارد كه اين دو تن خارجى در منصرف ساختن
مليّون از برخى پروژههاى عجولانه، از قبيل حمله به خارجيها، مؤثر بودند. وى از