به وقتى كه ملاحان صباح به بادبان اشراق، زورق زرّين آفتاب را از
لجّه بحر اخضر به كنار ساحل افق آوردند و نيزهگذاران جمشيد خورشيد به شوارق سواطع
اشعه سواد نقطه خال مشكين شب را از چهره غرّاى روز مىبرند، شهباز گيتى پرواز، از
نشيمن مطلع شرقى، بال زرّين بر مفارق ساكنان خطّه ايجاد مىگشاد و سلطان سراپرده
گل، زير چرخ برين، از مكمن خلوتسراى انس، قدم بر مشهد ظهور مىنهاد، فراش صنع
زواياى كشور خلقت را به مروحه رياح، از غبار ارتكام ظلامى مىرفت و نرگس زار حديقه
فلك آبگون به هبوب رخاء نفس صبح مىشكفت، چابك سواران ادهم عالمپيماى[1] شب تيغ شمشير صبح به ارجاء و انحاء
عالم مىرسانيدند و زورآزمايان «جَعَلْنا آيَةَ
النَّهارِ مُبْصِرَةً»[2] همه بستان[3] ميدان قدر
را در مصراع «فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ»[4]
مىخوابانيدند، معماران حكمت لميزلى، روزن سراچه گنبد نيلوفرى را به جام زرنگار
مىپوشيدند و شبنشينان ظلمت انتظار به سطوع پرتو شمع چهره خاور از دست ساقى مراد
جام مسرّت مىنوشيدند، دست قدرت صفحه آئينه چرخ مينافام به مصقل انجلا مىزدود و
عروس حجله نور، رواى جمال از وراى نقاب حجاب مىنمود، بيضاى سيمين از زير شهپر زاغ
شب كه در قفص افلاك مقيّد بود، مىريخت و عقود زواهر لآلى گوش و گردن گردون گردان
بدان مرصّع و محلّى بود در كشاكش آواز هجوم صفدر يكسواره چرخ مىگسيخت، خود زرنگار
بر قبّه تارك كيوان مىنهادند و جلاجل زرّين كواكب را از پيكر هيون تندر آسمان
مىگشادند، تف پرتو حرارت آفتاب اشتداد مادّه سواد را كه مزاج شب يلدا به آن قيرى
شده بود انحطاط مىداد و صاحب عيار تقدير قرص درست مغربى خود را كه در كوزه فلك به
دم صبح صافى كرده بودند بر طبوق[5] عرض
مىنهاد، گريبان سحر چاك مىشد و عرصه فسيح ميدان افلاك از شوايب كدورت ظلمانى چون
فضاى خاطر روشن دلان پاك گشت، كافور عارض روز عالم افروز از شكر ظلام زلف مشكپاش
شب ديجور پيدا بود و آثار كهولت از لمعان علامات صبح منير در مفارق شباب شب هويدا،
پاى سپهر در اقتباس شوارق مهر با هزاران آبله، دوان بوده و زلال صلصال از دهاب
تباشير در مرغزار سبز فلك روان، بيت: