نموده، جنگيدند. بيرامبيگ در اين معركه
مقتول افتاد و لشكر نجم منهزم گرديد و نجم ثانى هم دستگير و اسير اوزبكان شد و او
را مغلولا به حضور عبيد خان بردند.
مير نجم كه عبيد خان را ديد، زياده از رسم معمول ايرانيان تعظيم به
خان نمود. اوقات خان تلخ شده گفت: اى هامان! مگر من مثل آقاى ملعونت فرعونم كه به
من سجده مىكنى؟ فرمود پشت گردنى زدند و خودش هم سجده به درگاه احديت نمود. بعد
اسمش را پرسيد. گفت:
غلامت يار احمد. گفت: خدا نكند! عار احمد. گفت: چه ديندارى. گفت
شيعه. خنده كنان گفت: شيعه كى هستى؟ گفت: على المرتضى. گفت: پس چرا اولادش را به
آن هتاكى در خانه خدا قتل عام كردى؟ با اينكه جدشان را شفيع آورده، امان خواسته بودند!
گفت: چون قاعده ما بر اين است كه هر مملكت را حربا بگيريم، قتل عام
مىنمائيم! گفت اهالى حصار كه اظهار اطاعت نموده و از تو پيمان گرفته، تسليم شده
بودند، پس چرا آنها را قتل عام نمودى؟ نجم جواب نداد. خان گفت: بگو ببينم، تكليف
مردم با مثل تو سردار بدكردار چيست؟ زيرا اطاعت مىكنند، مىكشى. امان مىخواهند،
مىكشى. مىجنگند، مىكشى! نجم جواب نداد! خان پرسيد: سواد دارى؟ گفت خير! گفت
قرآن هم نخواندهاى؟
گفت: نه! گفت فاتحه را مىتوانى بخوانى گفت: نى! خان رو به اهل مجلس
كرده، گفت:
حضرات! وزير و وكيل شاهى كه داراى اين صفات و مدرك باشد آيا مدارك و
انسانيت آن شاه در چه پايه باشد؟ بعد فرمود، وجود اين نحس اكبر را از عالم شهود
برداريد. نجم كه اين حرف را شنيد، بناى گريستن را نهاد و عرض كرد كه اى خان! مرا
نكشيد! نگاه بداريد و هر چه آرزو داريد بفرمائيد من به شاه بنويسم، بقبولانم. اگر
زر مىخواهيد اين غلام دولتمند است، هر قدر مىفرماييد تقديم خواهد شد! خان گفت:
هر آنچه آرزوى من است، بعون خدا به شمشير نايل خواهم شد! و محض سلامتى مسلمانان
كشتن ترا مفيدتر از زر مىدانم. بعد اشاره فرمود، مير غضبان از ديوان خان بيرون
برده، بردار كردند. فاعتبروا.
نامه عبيد خان اوزبك به سلطان سليم
به خدمت عالىحضرت، خلافت منقبت، سلطنت مآب، معالى نصاب، فلك بارگاه،
ستاره سپاه، سلطان سلاطين جهان و خاقان خواقين زمان، پادشاه كشورگشاى عدوبند و
شاهنشاه ملكآراى ارجمند، خديو روم و يونان و خداوند خدايگان عالىشأن، شهريار بحر
و برّ و خداوندگار مظفّر، كهف الغزاة و المسلمين، قاتل الكفرة و المشركين، قامع
الفجرة و الملحدين، المؤيّد من عند الله الذى لا اله سواه، ابو النصر و الفتح
سلطان سليم شاه- لا زال شموس علائه محروسة عن الكسوف و أقمار بهائه مصونة عن
الخسوف و ما برح ألوية عزّه