نام کتاب : اختران فقاهت بررسى زندگى علمى و سياسى گروهى از علماى سده اخير نویسنده : انصارى قمى، ناصر الدين جلد : 1 صفحه : 548
چه وعدهاى بود دادى؟ تو تا پس فردا شصت ليره از كجا مىآورى؟
با حالى پريشان و خاطرى افسرده به منزل رفتم و خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم در نجف
اشرف هستم. يك نفر آمد و گفت: بيا امير مؤمنان عليه السّلام تو را خواسته است.
فورا برخاستم و به حرم مطهر مشرف شدم و ديدم حضرت نشسته است. سلام كردم و در مقابل
حضرت نشستم. پس حضرت دست زير پاى مبارك بردند، كيسهاى بيرون آوردند و جلوى من
گذاشتند و فرمودند: اين شصت ليره را به قرضت بده. و باز كيسه ديگرى پيش من
انداختند و فرمودند: اين شصت ليره هم براى مخارجت.
پس از خوشحالى روى كيسهها افتادم و آنها را برداشتم. چون از خواب
بيدار شدم، ديدم درب منزلم را مىزنند. آمدم در را باز كردم و نوكر مرحوم ميرزاى
شيرازى را مشاهده كردم. گفت: آقا ديشب شما را خواستند، ولى من عذر آوردم. حالا
تأكيد كردند: برو آقا شيخ عبد النبى را بياور. پس من با وحشت زياد آمدم خدمت ميرزا
و با خود گفتم: لابد يكى از بستگان نزديكم فوت كرده است و به ميرزا نوشتهاند كه
به من اطلاع دهند. هنگامى كه وارد شدم، ديدم به همان هيئتى كه حضرت امير مؤمنان
عليه السّلام را در عالم رؤيا مشاهده كردم، ميرزا هم همانگونه نشسته است. سلام
كردم و نشستم. پس ميرزا دست زير تشك خود برد و كيسهاى پيش من انداخت و گفت: اين
شصت ليره را برو به قرضت بده. و دومرتبه دست زير پاى خود برد و كيسه ديگرى انداخت
و گفت: اين شصت ليره هم براى مخارجت.
پس به همان كيفيت كه در خواب روى كيسههاى ليره افتادم، اينجا هم روى
ليرهها افتاده و برداشتم.
پس يك كيسه را نزد طلبكارم انداختم و گفتم: اين شصت ليره حسابت، و
اين شصت ليره هم على الحساب براى مخارجم پيش تو باشد.[1]