همچنين، ايشان قصيدهاى ديگر با اين مطلع سرود، و حزن و ماتم خود را نماياند.[1]
برون زعقده دل نايدم سخن زدهن
غمم فشرده گلو، سخت بسته راه سخن
سخن نيارم گفتن ز قلب پراندوه
كه شاخ خشك نداده است گل بطرف چمن
نشاط و نيروى گفتار را گرفته زكف
ملال و رنج و غموغصّه و شجون و شجن
بكين ملّت اسلام چرخ بسته كمر
هماره كو بدشان تن بآسياى محن
زچرخ علم، خورى هر زمان كه كرد اشراق
بباغ شرع هر آندم كه شد گلى روشن
كشيد از فلك آن شمس را بخاك افول
دريد از غم آن گل، زخلق پيراهن
بعالمان حديث و براويان خبر
بأهل نطق و بيان بين چه كرد چرخ كهن
بخاك قبر نهان كرد، گاه شيخ مفيد
فكند آتش در قلب حجة بن حسن
گهى بخواجه طوسى فكند ناوك مرگ
گهى بشيخ كلينى زكينه پيكان زن
گذشت نوبت آنان و بدبقرن أخير
يكى درخت برومند اندر اين گلشن
چو ميچميدى، دانش بخويش ميباليد
كه سروى اينسان من پرورانده در دامن
اساس علم مرتّب بدو بد از هر باب
حريف بود بهر فن گه سخن گفتن
بگاه نطق چو رفتى بعرشه منبر
هزار نقش توانستى از يكى بستن
پناه و پشت فروماندگان لجّه غم
سپهر مجد و جهان كمال و فهم و فطن
بفقه و اصل و رجال و معانى و بيان
چنو نديده بقرن اخير، كس يكتن
سترك مرد مورّخ، بزرگ حجّت دين
مهين مفسّر قرآن، امير ملك سخن
سواد خامه او كحل ديده دانش
بياض طلعت او نور وادى ايمن
زمن مپرس كه نامش چرا نمىبرمت
كه دل نمىدهم تا كه نام وى بردن
چسان دهم خبر از مرگ و فوت اشراقى!
بمردمان كه هلالال باد منطق من
چسان بگويم كان جان پاك رفت از دست
چسان سرايم كان مه بخاك كرد وطن
به پيش از آنكه مه نو چو خنجرى خونين
شود زچرخ بماه صيام چشمك زن
[1]. همان، صص 121- 122.