يعقوب اهل بيت نبى گفت با بشير
اين مژده را به مژده يوسف مكن قياس
رو! در مدينه قصه يوسف بخوان به خلق
وز گرگ و پيرهن سخنى گوى در لباس
هر يك اميد يار سفر كرده اى به دل
تا بيندش به كام و به بخت آورد سپاس
ديدند مردمى ز مصيبت سياه پوش
ديدند خيمه اى ز قضا قير گون پلاس
آن يكز روى خويشپُر از خونتَرَش جگر
وينيك ز موى خويش پريشان ترش حواس
آمد بشير و آمدن شه به خلق گفت
آشوب حشر كرد عيان از هجوم ناس
يك كاروان ز زن همه مردانشان قتيل
يك بوستان دروده رياحينشان به داس
زان يادگار آل على شمع انجمن
اهل مدينه واقعه پرسان به التماس
برخاست زان ميان و قيامت به پا نمود
يعنى بيان واقعهى كربلا نمود ...[1]
[1] - گلشن وصال؛ ص 30- 42.