گر بود بيهوش باز آرش به هوش
در وحدت اند آويزش به گوش
آنچه بر لوح ضميرت جلوه كرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هر چه نقش صفحه خاطر مراست
وانچه ثبت سينه عاطر مراست
جمله را بر سينه اش افشانده ام
از الف تا يا به گوشش خوانده ام
اينوديعترا پساز منحامل اوست
بعد من در راه وحدت كامل اوست
اتحاد ما ندارد حدّ و حصر
او حسين عهد و من سجاد عصر
من كى ام؟ خورشيد او كى؟ آفتاب
در ميان بيمارى او شد حجاب
واسطه اندر ميان ما تويى
بزم وحدت را نمى گنجد دويى
عين هم هستيم ما بى كم و كاست
در حقيقت واسطه هم عين ماست
قطب بايد گردش افلاك را
محورى بايد سكون خاك را
چشم بر ميدان گمار اى هوشمند
چون من افتادم تو او را كن بلند
كن خبر آن محيى اموات را
ده قيام آن قائم باالذات را
پس وداع خواهر غمديده كرد
شد روان و خون روان از ديده كرد
ذوالجناح عشقش اندر زير ران
در روش گامى به دل گامى به جان
گر به ظاهر گام زن در فرش بود
ليك در باطن روان در عرش بود
در زمين ار چند بودى ره نورد
ليك سرمه چشم كروبيش گرد
داد جولان سخن كوتاه شد
دوست را وارد به قربانگاه شد[1]
[1] - ديوان اشعار گزيده، عمان سامانى، دُرج، كتابخانه الكترونيكى.