باز دل را نوبت بيمارى است
اى پرستاران زمان يارى است
جستجويى از گرفتاران كنيد
پرسشى از حال بيماران كنيد
«عاشقى پيداست از زارى دل
نيست بيمارى چو بيمارى دل»
پاى تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذكر يا رب يا رب است
رنگش از صفراى سودا، زرد شد
پاى تا سر مبتلاى درد شد
چشم بيماران كه تان فرّ هماست
اندر اينجا روى صحبت با شماست
هر كه را اينجا دلى بيمار هست
با خبر زان ناله هاى زار هست
مى دهد ياد از زمانى كآن امام
سرور دين مقتداى خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پسگلاب از اشك بر رويش فشاند
گفت اى خواهر چو برگشتى ز راه
هست بيمارى مرا در خيمه گاه
جان به قربان تن بيمار او
دل فداى ناله هاى زار او
بسته بند غمش جسم نزار
بسته بند ولايش صد هزار
در دل شب گر ز دل آهى كند
ناله اى گر در سحر گاهى كند
زان مؤسس اين مقرنس طاق راست
زان مروج انفس و آفاق راست
جانفشانى را فتاده محتضر
جانستانى را ستاده منتظر
پرسشى كن حال بيمار مرا
جستجويى كن گرفتار مرا
ز آستيناشكش ز چشمان پاك كن
دوراز آنرخساره گرد و خاك كن
با تفقد بر گشا بند دلش
عقده اى گر هست در دل بگسلش