آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 5 دی 1398 تاریخچه مقاله
آرِنْت [ārent]، هـانـا (1906- 1975م/ 1285 - 1354ش)، فیلسوف و متفکر سیاسی آمریکایی آلمانی تبار. خانم آرنت در خانوادهای یهودی در شهر هانوفِر آلمان به دنیا آمد و سپس به همراهخانوادهاش به کونیشْسبِرگ(کالینینگراد کنونی)رفت. آرنت فلسفه خواند، نخست در ماربورگ شاگرد هایدگر و بولتمان، و سپس در فرایبورگ و هایدلبرگ شاگرد هوسِرل و یاسپِرْس بود. به قدرت رسیدن نازیها در آلمان به امیدهای او برای کار دانشگاهی پایان داد. وی در 1933م دستگیر و زندانی شد، ولی پسازمدتی کوتاه به فرانسهگریخت. درفرانسه چندی در اردوگاه زندانیان بهسر برد و در 1941م از آنجا به آمریکا فرار کرد. در آمریکا پس از اشتغال به سمتهای مختلف در دانشگاهها، سرانجام به هیئت علمی «مرکز جدید پژوهشهای اجتماعی» پیوست.
آرنت با کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» (1951م) به شهرت رسید. این عنوان قدری گمراهکننده است، زیرا کتاب نه تنها با توتالیتاریسم (یاتمامتطلبی)، بلکه با ظهور یهودستیزی و امپریالیسم و نژادپرستی، یا به قول خود او 3 عامل شرمآور عصر جدید نیز سروکار دارد. آرنت برآن است که توتالیتاریسمِ نازیها و استالینیسم نمایندۀ نوعِ یکسره جدیدی از فرمانروایی بر مبنای ایدئولوژی و همزاد آن ارعاب است. محور ایدئولوژی ایدهای مشخص مانند نژاد یا طبقه یا ملت است. ایدئولوژی کمکم نتایج آن ایده را آشکارمینماید، و به گردِ آن نظامی درهم بافته بهوجود میآورد تا بتواند حکومت و مدیریت جامعه را بر آن بنیاد نهد. این کار ضرورتاً مستلزم ارعاب ــ یعنی، بنا به تعریف آرنت، کاربرد منظم و نهادینه و به دقت برنامهریزی شده و از نظر قـانونی بیحد و مرز خشونت جسمی و روانـی ــ است. به عقیدۀ آرنت، توتالیتاریسم در محیطی میروید و میبالد که شیرازۀ جامعه به صورت تودههای سرگردان و بیریشه از هم گسیخته باشد و دولتی پوک و بیمغز به شکل دستگاهی بیلگام و زورگو بر جامعه حکومت کند. به نظر او، توتالیتاریسم زاییدۀ پشت کردن بـه دنیای عادی و متعـارفی است که معمولاً میشناسیم. نمونۀ اعلای آن اردوگاههای مرگ یا کار اجباری است، به معنای «دنیا»یی مکانیکی، تهی از صفات شخصی، فارغ از این جهان و بدون هرگونه فکر، احساس، هویت فردی و خلوت، و باقیِ آنچه وجه امتیاز هستی انسانی است. «ریشههای توتالیتاریسم» اثری بسیار مهم، و حاوی بینشهای درخشان دربارۀ ماهیت و نقش نهادهای سیاسی، تضادهای درونی دولتهای تکملیتی جدید، و نیاز آدمی به پایگاه و ریشه بود، اما ضعفهایی نیز داشت. آرنت توتالیتاریسم را پدیدهای مستقل و قائم به ذات میشمرد که بیامان به منطق ذاتی خود بال و پر میدهد و تابع هیچ حد و مرز انسانی نیست. او نسنجیده دوشکلِ هیتلری و استالینیستیتوتالیتاریسم را مساوی میپنداشت و بنای تحلیلهایش بر نظریههایی دربارۀ انسان و جامعه بود که هیچجا به وضوح به بیان نمیآمد و از آنها دفاع نمیشد. آرنت در آثار بعدی خویش بارها به سراغ همان مسائل فلسفی بزرگی رفت که براثر تجزیۀ نازیسم پیش آمده، ولی در«ریشههای توتالیتاریسم» به نحو کافی و وافی کاویده نشده بود. او پرسشهایی به میان میآورد از این قبیل که معنای انسان بودن چیست؟ از لحاظ فردی و جمعی چگونه باید زندگی کنیم؟ زندگی در چگونه دنیایی ممکن است معنا پیدا کند؟ چرا انسانها دست به کارهای شرارتآمیز میزنند؟ اندیشه و کردار چه رابطهای با هم دارند؟ و مدرنیته چه آیندهای برای بشر تدارک دیده است؟ نخستینبار آرنت در کتاب «وضع بشر» (1958م) به برخی از این پرسشها پرداخت. او میـان دوگـونه زندگی ــ زندگیِ وقفِ عمل و زندگیِ مصروفِ مراقبه ــ فرق گذاشت و توجه خود را به اولی معطوف کرد. به عقیدۀ او، آدمی بخشی از طبیعت و تابع جبر آن است، ولی همچنین میتواند از طبیعت تعالی جوید و به راستی آزاد عمل کند. فعالیت انسان به 3 قسمِ مشقت، کار، و کنش منقسم شده است که هریک براساس قسم پیشین صورت میگیرد، ولی از آن فراتر و بالاترمیرود. مشقت و زحمت همان فعالیتهای مکرر روزانه، و هدف از آن معاش و بازتولید زندگی است. کار به معنای فعالیتی است که آدمیان بدان وسیله مهار طبیعت را به دست میآورند و جهانی پایدار و مشخصاً انسانی بین خویشتن و طبیعت حائل میسازند که شامل چیزهایی همچون خانه ساختن،حرفهها و فنون، کتاب نوشتن، نقاشی و آهنگسازی است. فقط کنش کیفیت اجتماعی دارد و غرض از آن فعالیتی است که آدمیان بدانوسیله از طبیعت تعالی میجویند، با دیگران به تعامل میپردازند، چیزی نو آغاز میکنند، و اثری متمایز از خویشتن در جهان میگذارند. فقط کنش بیانگر استعداد و توانِ آدمی برای آزاد زیستن و تعالی جستن، و دستاوردی مشخصاً انسانی است؛ و شامل اموری همچون سخن، استدلال، اقناع، ابتکار، ایستادن در راه هدف و آرمان و اعتراض به شرّ میشود. آرنت میگوید: کنش گرچه در همۀ شئون زندگی روی میدهد، اما جایآرمانیِ آن سیاست است. پیششرطهای ضروریِ کنش ــ یعنی کثرت عدۀ مشارکان، عمومیت، آشکارگی، فضای همگانی، مصالح مشترک، پیشینههای الهامبخش و امکان کسب نام جاودان ــ همه درحیات سیاسی فراهم میآیند. اجتماع سیاسی ــ یعنی اجتماعی که در آن همه با کنشگری و سخن گفتن با هم زندگی کنند ــ مردم را به میدان فرا میخواند که دلیرانه دست به کارهای فوقالعاده زنند و داستانی الهامبخش از خود برجای نهند که به زندگی ایشان معنا بخشد و حیات اجتماعی را ارتقا دهد؛ و از این راه، استعدادهای نهفته در هستیِ آدمی را به فعلیت کامل رساند. به اعتقاد آرنت، به این دلیل انسان بهطبع «جانور»ی سیاسی است. آرنت معتقد است که جهان کلاسیک آتن و روم سلسله مراتب زندگیِ وقف عمل را پاس میداشت و جوّ مؤدی به کنش و آزادی و زندگی پرمعنا را پرورش میداد. در دورۀ متأخر قرون وسطى و اوایل عصر جدید، اولویت از آنِ کار شد و ارباب حرفهها وصناعات موردستایش قرارگرفتند. مدرنیته سلسله مراتب پیشین را معکوس کرد و دایر مدار زحمتومشقت شد. وجه امتیاز آن اموری شده است مانند دغدغۀ مفرط دربارۀ زندگی و نیازهای پایانناپذیر آن، اخلاق ذهنیتگرایانه، فقدان ساختارهای باثبات، خصلت جبری و ماشینی هستی انسانی و فروکاستن دولت به سطح کارهای اداری. مدرنیته جوّ لازم را برای کنشگری پرورش نمیدهد و از اینرو، مردم در جهان مدرن فرصت معنا بخشیدن به زندگی خویش را از دست دادهاند و یا به زندگیهای پوچ و بیمعنا ادامه میدهند یا با پیروی از آنچه ادعا میشود قوانین حاکم بر تاریخ است، به جستوجوی معنایی کاذب میروند. پس از «وضع بشر»، آرنت چند کتاب دیگر نوشت که همه حاوی بینشهای اندیشه برانگیز، ولی فاقد دقت و صلابت و عمق فلسفی و خلاقیت آن کتاب بود. در1961م مجموعهای از6 نوشتۀ کوتاه، بعضی بهتر و برخی ضعیفتر، موسوم به «میان گذشته و آینده» انتشار داد و در آن بهکاوش در ماهیت اقتدار و مرجعیت سیاسی و آزادی و فرهنگ به تفصیلی بیش از پیش و با همدلی و همفکری افزونتر با کانت پرداخت. او مصرانه عقیده داشت که تفکر سیاسی دارای خصلت عمومی، نمونهوار، و مستلزم نگریستن به هر موضوع از جوانب مختلف است؛ و هرچه دامنۀ آن وسیعتر و متضمن همدلی گستردهتر باشد، اعتقاد یا داوری محصول آن، نمونۀ نظرهای بیشتر و، بنابراین، معتبرتر است. در1963م کتابی از او به نام انقلاب به چاپ رسید که سرشار از ایدههای آبستن معنا، ولی اجمالاً بررسی شده و حاکی از شتابزدگی بود. استدلال آرنت در آن کتاب این بود که انقلاب یکی از عالیترین صورتهای کنش سیاسی، و دارای ریشههای مدرن است که هدف آن پیوسته تأمین چارچوبی استوار برای پیریزی آزادی بوده است. انقلاب چون دارای خصلت سیاسی است، در ایالات متحدۀ آمریکا قرین کامیابی شد، زیرا از حدود خود فراتر نرفت؛ ولی در فرانسه در 1789م شکست خورد، زیرا دلمشغولی به مشکل فقر پایههای آن را سست کرد. با اینهمه، حتى انقلاب آمریکا نیز با توفیق نسبی همراه بود، زیرا نتوانست در قانون اساسیکشور، جایگاهی به مجامع محلی و شهری اختصاص دهد و مشارکت فعالانۀ سیاسی و رشد روحیۀ اجتماعی را تقویتکند. بهسبب چند عامل ــ ازجمله تأثیر و نفوذ عظیم بزرگترین نظریهپرداز انقلاب، کارل مـارکس ــ انقلابـی که الگوهای همۀ انقلابهای بعدی ازجمله انقلاب 1917م روسیه شد، انقلاب فرانسه بود، نه انقلاب آمریکا. آرنت بر این عقیده است که آن انقلابها همه از ابتدا محکوم بهشکست بودند. او خواستار شناختن قدر «گنجینۀ از دست رفتۀ» سنت انقلابی، بهویژه دلمشغولی آن به استقرار حکومتی بر پایۀ مشارکتهمگانی میشود که از پایین به بالا ساخته شود. در 1963م آرنت همچنین بر مبنای محاکمۀ آدُلف آیْشْمان در اسرائیل کتابی به نام «آیشمان در اورشلیم» انتشار داد. آیشمان یکی از افسران رژیم هیتلری بود که با وظیفهشناسی کامل و در اجرای دستورهای مافوق، چند هزار یهودی را در یکی از اردوگاههای مرگ آلمان به قتل رسانده بود. آرنت با جرح و تعدیلِ برخی از آراء پیشین خود در «ریشههای توتالیتاریسم» استدلال میکرد که جنایاتعظیم آیشمان بیشاز آنکه از شرارت و سبعیت برخاسته باشد، از بیفکری محض مایه گرفته است؛ و او نه از یهودیها کینه به دل داشته، نه از دیگرآزاری لذت میبرده،و نه شخصاً رذل و شریر بوده است. تنها کاری که کرده، انجام وظیفه بهطور مکانیکی به دلیل حس وفاداری کورکورانه بهپیشوای آلمان ــ بدون لحظهای فکر بهعظمتجنایاتخویش ــ بوده است. سیاه کاری او نه عمق اخلاقی داشته، نه از ژرفای روان وی برخاسته،و نه مجذوبکننده است. بهنظر آرنت آیشمان مردی خستهکننده و مبتذل و اخلاقاً سطحی بوده که تبهکاریاش گرچه غیرعمد نبوده، اما هیچ معنای عمیقی نزد خودش نداشته، و جزئی از شغل خونین او بودهاست. آرنت با این کتاب مناقشههای شدیدی برانگیخت و از برخی از محافل یهودی و غیریهودی طرد شد. تحلیل او گرچه نادرست نبود، ولی شامل همۀ جوانب مسئله نمیشد؛ و ازجمله، یهودستیزیِ دوآتشۀ نازیسم را که به آن رنگ اخلاقی داده شده بود، دربرنمیگرفت و توضیح نمیداد که چرا آیشمان دربارۀ کردار خود اندیشه نمیکرده است؛ به بیان دیگر، آرنت از کاوش در ماهیت و ریشههای عمیقتر مسئلۀ شر قاصر مانده بود. در اواخر دهۀ 1960م آرنت بیش از پیش به پژوهش در زندگیِ مصروفمراقبه رویآورد که تا آن هنگام نظری زودگذر به آن افکنده بود. حاصل این تحقیق کتاب «حیات ذهن» بود که در 1978م پس از مرگ نویسنده انتشار یافت. آرنت قصد کرده بود که این کتاب در 3 مجلد به نگارش درآید و به ترتیب صرف تحلیل ماهیت و روابط متقابلِ3 نیروی اساسی آدمی، یعنی اندیشه، اراده، و داوری شود، ولی اجل مهلت نداد که به اتمام بیش از دومجلد اول توفیق یابد. بهعقیدۀ آرنت، زندگیِ مصروف مراقبه دو شکل به خود میگیرد: اندیشیدن و دانستن؛ که نمونۀ اعلای آنها به ترتیب فلسفه و علم است. اندیشه در جستوجوی معناست؛ دانش با طلب حقیقت سروکار دارد. علم تحقیق میکند که «چه هست» و انگیزۀ آن عشق پرشور به حقیقت است؛ فلسفه تحقیق میکند که «آنچه هست چه معنا دارد» و انگیزۀ آن عشقی همان قدرپرشور به فرزانگی است. علم تحلیلی و پژوهشی است؛ فلسفه متأمل و ژرفاندیش است. علم نتایج محکم به دست میدهد؛ فلسفه همواره محتاط و بینهایت کاوشگر است و یقینی را که دیشب رشته است، بامداد از هم باز میکند. علم محدود به دنیاست؛ فلسفه از دنیا تعالی میجوید و یگانه نمود آزادی آدمی است. بانظری که آرنت دربارۀ اندیشه داشت، دشوار میتوانست آن را به اراده و کنش ربط دهد. اراده نیرویی مربوط به این جهان و دیگر مردمان، و بیانگرِ خواست دگرگون ساختن دنیا و ملاک یقین اخلاقی بود؛ ولی اندیشیدن در تنهایی و محتاطانه صورت میگرفت و نتیجۀ قطعی دربرنداشت. نظیر این مشکل در ربط دادن اندیشه به کنش نیز پیش میآمد. آرنت در حیرت بود که چرا بسیاری از فیلسوفان چنین خصومتی به حیات سیاسی جوامع آزاد نشان میدهند و از حکومتهای اقتدارگرا پشتیبانی میکنند. گاهی او دلیل این امر را آرزوی بیجای فلاسفه به دستیابی به حقیقت دربارۀ جهان و مجبور کردن مردم به زور منطق به پذیرش آن معرفی میکرد؛ ولی غالباً تأکید داشت که کار فلسفی ماهیتاً در تنهایی و فارغ از دنیا صورت میگیرد و به این جهت، فیلسوف تکثر، پیشبینیناپذیری، و آشفتگیِ حیات سیاسی را برنمیتابد.آنچه از این رأی لازم میآید، این است که سیاستگر و فیلسوف هرگز نمیتوانند در آرامش با یکدیگر به سر برند و فلسفۀ سیاسی امری محال است. آرنت این نتیجه را خوش نمیداشت، ولی شق دیگری هم به جای آن نمیدید. آرنت متفکری بسیار مبتکر و خلاق بود که خدمتهای بزرگی به فلسفۀ سیاسی کرد. بینشهایی عمیق دربارۀ ماهیت و ساختار و نقش حیات سیاسی به ارمغان آورد، واژگانی کاملاً بدیع ابداع کرد، ابعادی از تجربۀ سیاسی را پژوهید که تا آن زمان مغفول مانده بود، و جنبههای فریبنده و خطرناک مدرنیته را نمایان ساخت. او پرسشهایی جدید به میان آورد و شیوههایی نوین برای پاسخ گفتن به پرسشهای قدیم عرضه داشت و نشان داد که فلسفۀ سیاسی سیستماتیک لازم نیست نظامی پرعرض و طول به وجود آورد؛و از این راه سنت فلسفۀ سیاسی را در روزگار افول زنده نگه داشت. (148)