آخرین بروز رسانی : پنج
شنبه 28 آذر 1398 تاریخچه مقاله
آلِ باوَنْد، سلسلهای از امیران محلی مازندران، منسوب به باوندی
شاپور، احتمالاً از نوادگان قباد، شاه ساسانی، که میان سالهای
۴۵-۷۵۰ق / ۶۶۵-
۱۳۴۹م، به نام اسپهبدان یا شاهان مازندران در
۳ دوره بر بخشهایی از مازندران و گیلان فرمان راندند.
سابقۀ تاریخی
قباد ساسانی پس از درهم شکستن رومیان
و سرکوب کردن قبایل هون، با رایزنی موبدان، پسر مهتر خود کَیوس
(کاووس) را برای رویارویی با ترکانی که به خراسان و
طبرستان هجوم آورده بودند، ولایت پَذَشْخُوارگر (طبرستان) داد (ابن اسفندیار،
۴۱). شاید چنانکه مارکوارت گفته، شخصی که تئوفانس او را
پسر قباد و موسوم به پَذَشْخُوار شاه میداند، همین کیوس
یا کاووس باشد (کریستن سن، ۳۷۷). کیوس و به
تعبیری «آدم آل باوند» (ابن اسفندیار، ۱۴۷)
در دامن مزدکیان پرورش یافت و چنین مینماید که به همین سبب از سوی پدر که بعدها از پشتیبانی
مزدکیان دست بداشت، به ولایتعهدی نرسید. اما پس از مرگ
قباد، به تحریک مزدکیان مدعی تاج و تخت شد و بر خسرو انوشیروان
تاخت، اما شکست خورد و اسیر شد و چندی بعد به قتل رسید. شاپور
پسر کیوس که همراه پدر به مداین تاخته بود به دستور انوشیروان
در همانجا سکنیٰ گرفت و تا پایان روزگار هرمزد، شاه ساسانی،
در آنجا بود و اندکی بعد درگذشت (همو، ۱۵۲). از او پسری
به نام «باوْ» بر جای ماند که چندی بعد به طبرستان رفت و دولتی
در آنجا بنیاد نهاد. آل باوند در طول ۷ قرن حکومت خود به ۳ شاخه
تقسیم شدند: کَیوُسیَه، اِسْپَهبدیَه، و کین خوازیه[۱].
مرکز حکومت آنها در آغاز، سرزمینی به نام فِریم (= فرَیم،
پِریم یا قارِنْ) در کنار شهریارکوه واقع در شرق سلسله کوههای
طبرستان بود. عدهای از امیران این سلسله
«شهریار» نام داشتند و شاید ارتفاعات موسوم به شهریارکوه که مقر
نخستین امرای این سلسله بوده، نام خود را از همانها برگرفته
باشد (حدودالعالم، حواشی مینورسکی، ۳۸۷).
بخش یکم ـ کَیوسیان
نخستین شاخۀ آل باوند به کیوس
یا کاووس پسر قباد است که ۱۳ تن از آنان از ۴۵ تا
حدود ۳۹۰ق /
۶۶۵-۱۰۰۰م در فریم فرمان راندند.
۱. پاوْ (د ۶۰ ق /
۶۸۰ م)، در رکاب خسروپرویز چندبار به پیکار رفت و
از توجه شاه برخوردار شد و به حکومت طبرستان و آذربایجان منصوب گشت. چون شیرویه
بر تخت نشست، او را به اصطخر تبعید کرد. وی در آتشکدۀ آن
سامان گوشۀ عزلت گزید تا آنکه آزرمیدخت او را به سپهسالاری برگزید،
اما باوْ نپذیرفت تا نوبت به یزدگرد رسید و باو که این
بار به درخواست شاه نزد وی رفت. پس از شکست سپاه ایران از عربها، باو
در راه خراسان از یزدگرد اجازه یافت که به طبرستان رود و پس از زیارت
آتشکده کوسان، در گرگان به وی بپیوندد (ابن اسفندیار،
۱۵۴). باو در آنجا خبر قتل یزدگرد را شنید و
سربتراشید و در آتشکدۀ مقام گرفت. بعید نیست که همین معنی سبب شده باشد
که برخی، نیاکانِ آل باوند را از موبدان بدانند (مادلونگ
۱۷۴؛ ایرانیکا). باو چندی بعد به درخواست
مردم که از حملات ترکان به تنگ آمده بودند، با این شرط که «مردان ولایت
و زنان به بندگی او را خط دهند» (ابن اسفندیار،
۱۵۴، ۱۵۶)، بیرون آمد و با بسیج
سپاه توانست مهاجمان را از آن سامان براند و دولتی محلی تأسیس
کند. وی پس از ۱۵ سال حکومت، سرانجام به دست «ولاش» نامی
که مدعی حکومت بود کشته شد و ولاش به حکومت نشست.
۲. سهراب (سرخاب) پسر باو: (د ح
۹۸ق / ۷۱۷م)، پس از مرگ باو، همسر سالخوردۀ او با
پسرش سهراب از بیم ولاش به روستای دزانگنار ساری رفت و در خانۀ
باغبانی مقام گزید. حدود ۸ سال پس از این واقعه، مردی
از کولا ــ منطقهای که هرگز به اطاعت ولاش گردن ننهاد
ــ به نام خرّذاد خسرو که دانست سهراب بازماندۀ باو است، مردم
کولا را به پشتیبانی از او برانگیخت و با یاری
ساکنان کوه قارِنْ، به سرکردگی قارِنْ وَنْد بر ولاش تاخت و او را درهم شکست
و سهراب در فریم به حکومت نشست (۶۸ ق / ۶۸۷
م). سهراب ۳۰ سال حکومت کرد. واقعۀ قابل ذکری
از روزگار او یاد نشده است (ملاشیخعلیگیلانی،
۴۵؛ ابن اسفندیار، ۱۵۶).
۳. مِهْرمَردان پسر سهراب (؟)، پس
از پدر به حکومت نشست و اندکی بعد درگذشت (ابن اسفندیار، ذیل،
۲۰). به قولی ۴۰ سال حکومت کرد (خواندمیر،
۲ / ۴۱۷).
۴. سهراب پسر مهرمردان (؟)، برخی
او را پس از مهرمردان حاکم دانستهاند و حتیٰ گفتهاند که ۲۰ سال حکومت کرد (خواندمیر، ۲ /
۴۱۷). در ذیل تاریخ ابن اسفندیار (ص
۲۰) چنین آمده است: که وی قبل از پدر درگذشته است. نیز
گفتهاند که در ۱۴۱ق / ۷۵۸م با ونداد بن
هرمز در کشتار اعراب همداستان شد و ابوجعفر منصور خلیفه، ابوالخصیب را
به مقابل او فرستاد و سهراب دژهایی را از دست داد و در
۱۴۳ق / ۷۶۰م خودکشی کرد (ملا شیخعلی گیلانی، ۴۵۰)، اما ابن اثیر
(۵ / ۵۰۹) نظیر این ماجرا را دربارۀ
ابوالخصیب و اسپهبد ]خورشید[ نقل کرده است (قس: ابن اسفندیار،
۱۷۴- ۱۷۸).
۵. شروین بن سهراب (د پس از
۱۸۹ق / ۸۰۵ م)، ملقب به «ملک الجبال» بود و
در شهریارکوه اقامت داشت. برخی، فرمانروایی شروین
را آغاز تاریخ مستند این سلسله برشمردهاند (ایرانیکا).
شروین چون پیشینیان خود با خلیفگان بغداد نمیساخت چنانکه وقتی عمر بن العلاء از سوی خلیفه، والی
طبرستان شد، شروین بر او تاخت و سپاهش را درهم شکست و آنچه را که خالد بن
برمک الکاتب (والی سابق) در روزگار منصور ساخته بود، ویران کرد (ابن
اسفندیار، ۱۸۱). از سخن ابن اسفندیار برمیآید که علت عدم حملۀ شروین برخالد، رفق و مدارای او با مردم بوده است.
شروین که با وَنْدادْهرمز امیرقارن
وندان روابط حسنه داشت، در ۱۶۶ق / ۷۸۳م به
همراهی او بر کارگزاران خلیفه که مردم از ستم آنان شکایتها
داشتند، هجوم برد و همراه مردم، بسیاری از مسلمانان و کارگزاران خلیفه
را کشت (همو، ۱۸۳؛ آملی، ۶۱). گفتهاند که پس از آن شروین در قلمرو گستردهای به فرمانروایی
پرداخت و ونداد به سپهسالاری او رسید (مرعشی،
۱۱۰؛ آملی، ۶۲). رابطۀ او با ونداد
چنان حسنه بود که گفتهاند «از تمیشه تا رویان، بیاجازت ایشان کسی از هامون پای به بالا نتوانستی
نهاد و مسلمانان را چون وفات رسیدی نگذاشتندی به خاکِ ولایت
ایشان، دفن کنند» (ابن اسفندیار، ۱۹۶). چیرگی
شروین بر طبرستان موجب شد که خلفا برای دستیابی به قلمرو
او کوشش بسیار به کار برند. در ۱۶۷ق /
۷۸۳م مهدی خلیفه، پسرش موسیٰ را به
گرگان، به نبرد شروین فرستاد (طبری، ۸ / ۱۶۴؛
ابن اثیر، ۶ / ۷۵)، ولی او کاری از پیش
نبرد. سپس فرستادگان نظامی خلیفه مانند سالِمِ فَرْغانی و
فَراشه نیز شکست خوردند. پس گفتۀ یعقوبی که «شروین
به اطاعت مهدی خلیفه گردن نهاد» (۲ / ۳۹۷)،
دور مینماید. هادی خلیفۀ بعدی،
از در صلح درآمد و جانشین او هارون نیز در ۱۸۹ق /
۸۰۵ م که به ری آمد، همان راه را برگزید و با ارسال
چند نماینده، از شروین و ونداد خواست که به نزد وی آیند،
ولی آنان درخواست گروگان کردند (ابن اسفندیار، ۱۹۷)
و هارون خشمناک شد و عزم حمله کرد. ونداد به نزد هارون رفت و چندی بعد با
خلعت به طبرستان بازگشت. هارون که در آن وقت به وسیلۀ عبداللهبن
مالک، اسپهبد را به کوهستان عقب رانده بود، هَرْثَمه نامی را با ونداد همراه
کرد تا فرزند او قارن، و فرزند شروین به نام شهریار را به یغداد
برد (قس: یعقوبی، ۲ / ۴۱۵). شروین پس
از ۲۵ سال حکومت درگذشت. برخی شهریار را نوۀ شروین
و پسر قارن میدانند (مرعشی، ۱۴۹،
۲۲۳؛ میرخواند، ۲ / ۴۱۷) ولی
ابن اسفندیار (ص ۱۹۸)، آشکارا از شهریار با عنوان
پسر شروین نام میبرد.
۶. شهریار پسر شروین
(د ۲۱۰ق / ۸۲۵ م)، وی که به رسم گروگان
نزد هارونالرشید میزیست، پس از بیماری خلیفه
به نزد پدر بازگشت و با مرگ شروین، رشتۀ کارها را در
دست گرفت. پس از مرگ ونداد، پسر او قارن نیز رشتۀ دوستی
را نگسست و خود را فرمانبر شهریار دانست. در ۲۰۱ق /
۸۱۶ م عبدالله بن خردادبه، والی طبرستان از سوی
عباسیان، بسیاری از ارتفاعات طبرستان را تصرف کرد و شهریار
را واپس راند (طبری، ۸ / ۵۵۶؛ ابن اثیر،
۶ / ۳۲۷، ۳۲۸). ظاهراً پس از این
پیروزیها، مأمون از شهریار و قارن خواست که برای پیکار
با رومیان در رکابش حاضر شوند. شهریار نپذیرفت ولی قارن
دعوت او را پاسخ گفت و از خلیفه نیکوییها دید. شهریار
ناخشنود شد و بسیاری از املاک قارن را گرفت. مازیار پسر قارن
تجاوز شهریار را بر خود هموار نساخت و به مقابله پرداخت ولی شکست خورد
و به نزد پسر عمّ خود وندامید رفت. شهریار او را از وندامید طلب
کرد، این نیز مازیار را به بند کشید، ولی مازیار
زندانبان را فریب داد و گریخت و به بغداد رفت. شهریار چندی
بعد درگذشت.
برخی، جانشین او را پسرش
جعفر میدانند (مرعشی، ۱۴۹؛ میرخواند، ۲ /
۴۱۷)، ولی ابن اسفندیار از جعفر یاد نکرده و
شاپور را جانشین او دانسته است. گذشته از این، نام جعفر در این
روزگار هنوز باوندیان به اسلام گردن ننهاده بودند، با واقعیت فرهنگی
و دینی منطقه همخوانی ندارد. چنین مینماید که مراد مرعشی از جعفر پسر شهریار، همان کس است
که ابن اسفندیار (صص ۲۲۹، ۲۳۵) به نام
جعفر بن شهریار بن قارن از او یاد کرده و گفته که در پیکار با
حسن بن زید کشته شده است.
۷. شاپور پسر شهریار (مق
پس از ۲۲۰ق / ۸۳۵ م)، پس از مرگ شهریار
به حکومت نشست، اما به سبب بدخویی و بیسامان گذاردن کار
ملک، مردم از او رویگردان شدند و نامه به شکایت نزد مأمون خلیفه
فرستادند. خلیفه، نخست محمد بن خالد را به سرکوب شاپور فرستاد، اما محمد کاری
از پیش نبرد و خلیفه این بار مازیار را که کینهای دیرینه با خاندان شاپور داشت، نامزد این کار
کرد. مازیار بر شاپور چیره شد و او را به موسی بن حفص مأمور خلیفه
و والی مناطق پَست طبرستان سپرد. شاپور برای آزادی خود
۰۰۰’۱۰۰ درهم به موسیٰ پیشنهاد
کرد. اما موسی شرط آزادی او را گردن نهادن به اسلام دانست (ابن اثیر،
۶ / ۴۰۱؛ ابن اسفندیار، ۲۰۷،
۲۰۸). در این میان مازیار که بیم داشت
کار به آشتی کشد، در فرصت مناسب، شاپور را سر از بدن جدا کرد.
۸. قارن پسر شهریار (د ح
۲۵۴ق / ۸۶۸ م)، معروف به «ابوالملوک» بود و
پس از قتل برادرش در پی احیای حکومت خاندان خود برآمد، اما به
سبب نیروی زیاد کاری از پیش نبرد و به ناتوانی
روزگار میگذرانید و جز آن کاری نمیتوانست که نامههای شکوهآمیز به خلیفه نویسد (ابن اسفندیار،
۲۰۸). پس از شورش مازیار، حَیّانبن جَبَله که
همراه حسن بن حسین بن مُصْعَب، عمّ عبدالله بن طاهر به طبرستان آمده بود، به
قارن اطمینان داد که قلمرو برادر و جدش را به او میدهد (طبری، ۹ / ۹۰). قارن نیز پذیرفت
که پس از استیلا، ساری تا حدود گرگان را به حیّان تسلیم
کند (ابن اثیر، ۶ / ۴۹۸). چنین مینماید که مأموران خلیفه به این وسیله، قارن را در
برابر مازیار تقویت کردند و بر او شوراندند، خاصه که پس از گریز
مازیار، قارن به پشتگرمی حَیّان اموال بازماندۀ او را
تصرف کرد (همو، ۶ / ۵۰۰) و با عنوان «اسپهبد» و «ملک
الجبال» به حکومت نشست (۲۲۴ق / ۸۳۹ م).
ظاهراً در همین اوقات به بغداد گرایش یافت و بعداً با گرویدن
به اسلام از سوی معتصم عباسی، خلعت حکومت یافت (ابن اسفندیار،
۲۲۲). گفتهاند که پس از آن از سوی طاهریان،
حکومت شرق مازندران را در دست گرفت (اقبال، ۱۱۵).
خروج حسن بن یزید (معروف به
داعی) بر خلیفه و گرایش مردم طبرستان و دیلمان به او (ابن
اسفندیار، ۲۲۹)، بزرگترین رخدادی
است که در این روزگار به وقوع پیوست (۲۵۰ق /
۸۶۴ م). حسن بن زید که بهتدریج نیرویی
بسیار یافت، تهدیدی جدی برای فرمانروایی
قارن به شمار آمد. قارن در آغاز چاره را در آن دید که با نیرنگ از در
صلح درآید و در فرصت مناسب داعی را از سر راه خویش بردارد، اما
داعی از قارن خواست که به نزدش آید. قارن خودداری کرد و چون سلیمان
بن عبدالله بن طاهر (همو، ۲۲۹) از سوی پدر به پیکار
با حسن شتافت (۲۵۱ق / ۸۶۵ م)، پسران قارن به
او پیوستند (ابن اثیر، ۷ / ۱۶۳)، اما اسپهبد
پاذوسپان که سرداریِ لشکر حسن زید را به عهده داشت، قارن را تعقیب
کرد و سراسر کوهستان قارن را بسوخت (ابن اسفندیار، ۲۳۵؛
آملی، ۹۱). قارن که تاب پایداری در خود نمیدید و میدید که طاهریان نیز از
حسن شکست یافتهاند (اقبال، ۱۱۵،
۱۱۶)، اسپهبد مَصْمَغان را به میانجیگری
برانگیخت (۲۵۲ق / ۸۶۶ م) و به دنبال آن
پسرانش سهراب و مازیار را به گروگان نزد حسن روانه داشت.
اندکی بعد میان مصمغان و
فضل رفیقی که هر دو از یاران داعی بودند، اختلاف افتاد و
مصمغان از داعی جدا شد. این واقعه سبب گشت که قارن باز به سودای
سیطره بر داعی افتد. از اینرو با پسرانش که از
نزد حسن زید گریخته بودند (۲۵۳ق /
۸۶۷ م)، به مصمغان و محمد بن نوح پیوسته و همه آهنگ تصرف
ساری کردند، اما مصمغان و محمد از سپاه داعی شکست خوردند و قارن به
هزارهگری رفت. داعی در تعقیب او به قلمروش تاخت و همهجا را به
آتش کشید. قارن نیز همواره از برابر او میگریخت تا
سرانجام به قومس رفت و مدتی بعد درگذشت. به روایت طبری (۹
/ ۲۷۴)، قارن بهرغم مخالفت با داعی، پیش از مرگ
برای حفظ موقعیت خود و احتمالاً بازماندگانش، پیوندهای خویشاوندی
با علویان برقرار ساخته بود.
۹. رستم پسر قارن (مق
۲۸۲ق / ۸۹۵ م)، برخی او را نوادۀ قارن
و پسر سهراب دانستهاند (مرعشی، ۱۴۹)،
اما مورخان متقدم مانند ابن اسفندیار (ص ۲۴۷) و آملی
(ص ۹۶)، رستم را پسر قارن گفتهاند. وی پس از
مرگ پدر با ضعف تمام در پارهای از مناطق کوهستانی میزیست و از بیم حسن زید، یارای بسط نفوذ خود
را نداشت. به نظر میرسد وی در تحریک دیلمیانی
که بر مسلمانان شوریده و به راهزنی میپرداختند، دست داشته
است. حسن زیدِ داعی، برادر خود محمد را برای سرکوب این دیلمیان
گسیل داشت (۲۶۳ق / ۸۷۷ م) و چون بر
آنها دست یافت بسیاری را دست و پای برید و بقیه
به نزد رستم گریختند. رستم نیز دوباره آنان را به راهزنی تشویق
کرد و خود به ناگاه بر قاسم بن علی در قومس هجوم برد
(۲۶۶ق / ۸۸۰ م) و او را در بند کرد. آنگاه
احمدبن عبدالله خجستانی امیر نیشابور را بر حسنِ زید
بشورانید و احمد به گرگان هجوم برد و با غنایم بسیار بازگشت.
حسن زید به تلافی، بر رستم که استرآباد را تصرف کرده و در همانجا مقام
گزیده بود، حمله کرد. رستم به کوهستان گریخت ولی محمد برادر حسن
او را پی گرفت. این تعقیب چندان ادامه یافت تا سرانجام
رستم صلح خواست و پذیرفت که خراج دهد و سپاه گرد نیاورد و از پارهای از متصرفاتش چشم پوشد (ابن اسفندیار،
۲۴۷، ۲۴۹، قس: اقبال،
۱۱۷).
پس از مرگ داعی حسن زید
(۲۷۰ق / ۸۸۳ م)، سید ابوالحسین
احمد بن محمد، داماد وی بر محمد بن زید شورید و رایت
استقلال برافراشت. رستم که در پی فرصت مناسب برای کینکشی
از زیدیان بود، با ابوالحسین همداستان شد، اما چندی بیش
برنیامد که محمد بر ابوالحسین چیره شد و و پس از یکسره
ساختن کار او بر رستم تاخت و او را به سوی نیشابور نزد عمرو بن لیث
گریزاند، اما به میانجیگری امیر صفاری، محمد
بن زید دوباره رستم را بخشید و قلمروش را باز پس داد. با این
همه، علویان در ۲۷۶ق / ۸۸۹ م دوباره
امارت را از رستم گرفتند و این بار او، با رافِعِ بْنِ هَرْثَمه فرماندار
خراسان همداستان شد (آملی، ۹۹) و بر محمد در گرگان هجوم برد و
او را گریزاند و بر چالوس چیره گشت، اما رافع از بیم عمرولیث
به محمد بن زید پیوست و امارت گرگان یافت (ابن اسفندیار،
۲۵۵) و سپس به حیله رستم را دستگیر کرد (آملی،
۱۰۰) و پس از مصادرۀ اموالش او را با پسرش شروین
زندانی ساخت. وی در همانجا بود تا در ۲۸۲ق /
۸۹۵ م بر اثر شکنجه کشته شد.
۱۰. شروین پسر رستم
(د ح ۳۱۸ق / ۹۳۰م) پس از کشته شدن رستم، پسرش
شروین همچنان در بند بود تا آنکه رافع بن هَرْثَمه از عمرولیث شکست
خورد و کشته شد و این یکی نیز اسیر اسماعیل
سامانی گشت. امیر سامانی لشکری به سرکردگی محمد بن
هارون برای سرکوب محمد بن زید به طبرستان روانه کرد. محمد بن زید
شکست خورد و کشته شد (۲۸۷ق / ۹۰۰م) و شروین
از بند برست و با اطاعت از سامانیان در قلمرو پدر به فرمانروایی
نشست. آنگاه که محمد بن هارون با ناصر کبیر همداستان شد و بر امیر
سامانی شورید، شروین به یاری ابوالعباس عبدالله بن
محمد نوح که از سوی سامانیان امارت طبرستان یافته بود، برخاست.
در پیکاری که رخ داد (۲۹۰ق /
۹۰۳م)، عبدالله بن محمد نخست شکست خورد، اما سرانجام محمد بن
هارون و ناصر کبیر را عقب راند (ابن اسفندیار،
۲۶۲). این معنی، اطاعت شروین را از سامانیان
استحکام بیشتر بخشید چنانکه وقتی همان ابوالعباس عبدالله، خواست
بر احمد سامانی بشورد (۲۹۷ق / ۹۱۰م)،
شروین او را از آن کار بازداشت (ابن اسفندیار،
۲۶۵). پس از مرگ ابوالعباس (۲۹۸ق /
۹۱۱م) و شکست جانشین او (محمد بن صعلوک) از سپاه ناصر کبیر
(آملی، ۱۰۵)، شروین از نصر بن احمد سامانی،
سپاه خواست تا به پیکار ناصر رود. نصر بن احمد سپاهی به سرکردگی
الیاس بن الیَسَع به طبرستان فرستاد، اما این سپاه در برابر
ناصر کبیر تاب نیاورد و کار به صلح انجامید
(۳۰۱ق / ۹۱۴م) و طبرستان به تصرف ناصر کبیر
درآمد. شروین نیز به ناچار و از بیم ناصر کبیر با او صلح
کرد (ابن اسفندیار، ۲۷۲؛ مرعشی،
۱۰۵) و پیمان خود را تا روزگار حسن بن قاسم، داعی
صغیر و جانشین ناصر کبیر، همچنان نگاه داشت، اما داعی بر
آن شد که شروین را از میان بردارد و بر سراسر طبرستان چیرگی
یابد. از سوی دیگر، ابوالحسین پسر ناصر کبیر که باد
اعی صغیر پنهانی کینه میورزید، شروین
را از عزم داعی باخبر ساخت و شروین گریخت و داعی به ولایت
او تاخت و بسیار خرابیها کرد (ابن اسفندیار،
۲۸۱)، اما آنگاه که ماکان بن کاکی به یاری
ابوالقاسم و ابوالحسین، پسران ناصر کبیر بر داعی تاخت، شروین
جانب داعی را گرفت (مرعشی، ۱۲۱؛ ابن اسفندیار،
۲۹۱). با این همه، پس از مرگ او (۳۱۶ق
/ ۹۲۸م)، به ماکان پیوست تا قلمرو خود را حفظ کند.
آخربار از شروین در وقایع سال ۳۱۷ق /
۹۲۹م، آنگاه که ابوزکریا یحییٰ
سامانی از بند گریخت و بر نصر بن احمد شورید، یاد شده است
(ابن اثیر، ۸ / ۲۰۹)، ولی تاریخ دقیق
درگذشت او دانسته نیست.
۱۱. شهریار پسر شروین
(د ح ۳۵۷ق / ۹۶۸م)، از آغاز حکومت او در شهریارکوه
آگاهی درستی در دست نیست. چنین مینماید که در آغاز کشمکشهای میان وشمگیر و رکنالدوله بر سر طبرستان، وی در جایگاه خویش آسوده نشسته
بوده است. در ۳۳۱ق / ۹۴۳م پس از آنکه وشمگیر
از رکنالدوله شکست خورد، به نزد شهریار پناه برد و زمانی نزد وی
آرام گرفت. سپس خواهر شهریار را به زنی گرفت و قابوس در وجود آمد. از
همین روست که بیرونی (ص ۶۳) و ابن اسفندیار
(ص ۱۴۳)، رستم پسر شروین و برادر شهریار را دایی
قابوس گفتهاند.
پس از آنکه وشمگیر از طبرستان بیرون
رفت، به سبب اختلافی که میان شهریار و استندار ابوالفضل رستمداری
پدید آمد، کار به پیکار کشید و شهریار که تاب مقاومت
نداشت و به رکنالدولۀ دیلمی پیوست و قلمرو او به تصرف آل بویه درآمد
(ابن اسفندیار، ۲۹۹)، اما چنین مینماید که بعداً به سامانیان پیوسته باشد. از وقایع
بعدی حکومت او آگاهی چندانی در دست نیست و تناقضهای
بسیار در منابع متقدم و پژوهشهای متأخر در این باب دیده میشود. چنین مینماید که پارهای او را با شهریار پسر دارا که سپس به حکومت نشست اشتباه
کردهاند (ابن اسفندیار، ذیل، ۷؛ ابن اثیر، ۹ /
۱۴۰؛ قس: مرعشی، ۱۳۶). برخی نیز
گفتهاند که رستم برادر شهریار به کمک آل بویه، وی را از شهریلرکوه
بیرون راند (ایرانیکا). سکههایی را
که به نام رستم در سالهای ۳۵۳-۳۶۹ق /
۹۶۴- ۹۷۹م در فریم (پریم) ضرب
شده، به فرمانروایی او گواه گرفتهاند (مادلونگ،
۱۸۸). این نظر بر تحقیقات سکهشناسی، و نه
منابع مکتوب، متکی است. بسا که مراد از رستم، رستم بن مرزبان پسرعمّ شهریار
باشد که از سوی فخرالدولۀ دیلمی یک چند در فریم (پریم) حکومت یافت.
نیز گفتهاند که سکههایی در سالهای
۳۷۱ق / ۹۸۱م و ۳۷۴ق /
۹۸۴م در فریم به نام مرزبان بن رستم در مقام امیری
که سیادت رکنالدوله را تصدیق داشته، ضرب شده است
(همو، ۱۸۸)، اما میبایست در این
استنباط اشتباهی روی داده باشد زیرا مسلم است که رکنالدوله در آن سالها در قید حیات نبوده است.
۱۲. دارا پسر رستم پسر شروین:
(د ح ۳۶۲ق / ۹۷۳م)، پس از مرگ شهریار،
چون پسرش شروین قبل از او درگذشته بود، برادرزادهاش دارا به حکومت نشست (ابن اسفندیار، ذیل، ۲۵) و
۸ سال فرمان راند (ملاشیخعلی، ۴۶). ابن اسفندیار
(ص ۱۳۷) او را برادر مرزبان، صاحب مرزباننامه دانسته است. به
تصریح قابوسنامه (ص ۲)، مرزبان بن رستم بن شروین صاحب مرزباننامه، جد مادری عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس
بن وشمگیر است.
۱۳. شهریار پسر دار (د ح
۳۹۰ق / ۱۰۰۰م)، واپسین فرمانروای
شاخۀ کیوسیه است. به قطع نمیتوان گفت که پس از
دارا به فرمانروایی نشسته است، زیرا سکهای که در
۳۷۵ق / ۹۸۵م در فریم ضرب شده، نام
اسپهبد شروین بن رستم را بر خود دارد که ظاهراً زیر نفوذ آل بویه
هم نبوده است. ممکن است وی همان شروین باوند باشد که در
۳۷۱ق / ۹۸۱م از او به عنوان فرمانروای
طبرستان یاد شده است (ابن اسفندیار، ذیل، ۵). شاید
هم پسر دیگر رستم بن شروین باشد. به هر حال شهریار پس از آنکه
به حکومت دست یافت، از کشمکشهایی که میان پسران رکنالدولۀ دیلمی و سامانیان و قابوس در گرفته بود، کناره گرفت و
به نزد قابوس رفت. به همین سبب فخرالدولۀ دیلمی
پس از استیلا بر گرگان (۳۷۳ق / ۹۸۳م)،
پسرعمّ شهریار به نام رستم بن مرزبان بن رستم بن شروین را که در عین
حال برادر زن خود وی هم بود، با عنوان اسپهبد فریم و شهریارکوه
برگمارد. در ۳۷۹ق / ۹۸۹م که حسامالدولۀ تالش در گرگان درگذشت، قابوس سرانجام به یاری شهریار
توانست بر آن دیار چیره شود. پس از مرگ فخرالدوله، قابوس که فرصت را
برای توسعۀ قلمرو خود مناسب میدید، شهریار را
برانگیخت تا شهریارکوه را از دست رستم پسر مرزبان بیرون کشد
(۳۸۸ق / ۹۹۸م): شهریار نیز سپاه
به آنجا برد و رستم را گریزاند و خطبه و سکه به نام قابوس کرد (ابن اثیر،
۹ / ۱۴۰؛ ابن اسفندیار، ذیل، ۷)، ولی
هر دو او را به اشتباه شهریار بن شروین نوشتهاند.
اما مجدالدولۀ دیلمی
برای نبرد با قابوس، نصربن حسن فیروزان را به پیکار فرستاد و او
قابوس و شهریار را درهم شکست و سپس به یاری رستم بن مرزبان به
شهریارکوه تاخت و شهریار را براند و رستم را در آنجا نشاند و خود به ری
بازگشت. شهریار که به ساری رفته بود، از فرصت سود جست و بر رستم حمله
برد. نصربن حسن به سبب غلایی که در اثر تردد لشکرها و تاراج مردم روی
داده بود، از مدد به رستم باز ماند و شهریار او را به ری گریزاند
(جرفادقانی، ۲۴۱)، اما چندی بعد به سبب فزونی
مال و لشکر، مغرور شد و بر قابوس خروج کرد، رستم بن مرزبان با لشکر ری به
ولایت شهریار رفت و او را در پیکاری به بند کشید و
چون از مجدالدوله در هراس بود به قابوس گروید و شهریار را نزد او
فرستاد (جرفادقانی، ۲۴۴؛ ابن اثیر، ۹ /
۱۴۰، ۱۴۱). شهریار همچنان در بند بود
تا درگذشت و به قولی کشته شد (مرعشی، ۱۵۱؛ ابن
اسفندیار، ذیل، ۱۱، ۲۶).
گفتهاند که فردوسی
پس از گریز از محمود غزنوی، به طبرستان نزد شهریار بن شروین
رفت (نظامی عروضی، ۸۰؛ ابن اسفندیار، ذیل،
۲۳، ۲۴). ولی آشکار است که در اینجا اشتباهی
روی داده است، زیرا شهریاربن شروین بیگمان در آن تاریخ که فردوسی مورد بیمهری سلطان غزنین واقع شد، زنده نبوده است. از سوی دیگر،
انطباق این شهریار با شهریار بن دارا هم خالی از اشکال نیست،
چه شاهنامه در ۴۰۰ق / ۱۰۱۰م به اتمام
رسید و اگر روایت نظامی و ابن اسفندیار در باب دیدار
فردوسی و شهریار درست باشد، در تاریخ گرفتاری و مرگ شهریار
بن دارا نیز مسامحهای رفته است. برخی از پژوهشگران
معاصر هم شاید به پیروی از همان منابع، امیر باوندی
را شهریار بن شروین نوشتهاند (مرزبان بن رستم، مقدمۀ مصحح،
ص «و»). محتمل است که حکیم طوس با شهریار دیگری، شاید
کیا ابوالفوارس شهریار بن عباس بن شهریار، شاید نوادۀ شهریار
بن دارا، دیدار کرده باشد (ایرانیکا).
بخش دوم ـ اِسْپَهبدیه
پس از مرگ شهریار، به سبب استیلای
قابوس بر طبرستان، وقفهای ۷۰ ساله در فرمانروایی
آل باوند پدید آمد. سهراب پسر شهریار در روزگار منوچهر پسر قابوس به
اندک آب و زمینی بسنده کرد (ابن اسفندیار، ذیل،
۲۶) و سخن از حکمرانی پیش نیاورد. نظر برخی
از پژوهشگران معاصر که برآنند که شاخۀ کیوسیه تا نیمۀ اول
سدۀ ۵ ق / ۱۱م پای برجا بوده است (ایرانیکا)،
تا اندازهای مبتنی بر حدس و گمان است، اما یقین است که
قارن پسر سهراب در شهریارکوه نیرویی پدید آورد و
در آنجا سخت موضع گرفت، چنانکه وقتی طغرل سلجوقی به طبرستان آمد «خراج
ولایت بستد و در هر ناحیه نایب خاص خود بنشاند، اما در هامون و
هرچه پریم و شهریارکوه و کوهستان قارن بود متعرض نشد» (ابن اسفندیار،
ذیل، ۲۶). در روزگار الب ارسلان نیز قارن بیش از پیش
نیرو یافت و دژهای اطراف را تسخیر کرد (همو،
۲۸). قارن در ۴۶۶ق / ۱۰۷۴م
و به قولی ۴۸۶ق / ۱۰۹۳م (غفاری،
۱۷۷) درگذشت. پس از او پسران و نوادگانش بهتدریج نیرو
یافتند و پارههایی از طبرستان را به تصرف
درآوردند و دولتی نسبتاً بزرگ تأسیس کردند.
۱. حُسامُالدُّوله شهریار
پسر قارن (د پس از ۵۰۷ ق / ۱۱۱۳م)، پس
از پدر رشتۀ کارها را در دست گرفت و با استفاده از ضعف حکومتگران اطراف توانست بخش
بزرگی از دژهای کوهستانی طبرستان را تسخیر کند (مرعشی،
۱۵۱) و بر شهر ساری استیلا یابد. سکهای که به نام او در ساری ضرب شده، برکیارق سلجوقی
را به سروری یاد کرده است (ایرانیکا)، اما چون محمد برکیارق
چیره شد و بر تخت نشست، از حسامالدولۀ شهریار
خواست که برای حمله به اسماعیلیان به خدمت آید (ابن اسفندیار،
ذیل، ۳۳)، اما حسامالدوله از لحنِ پیام،
خشمناک شد و سلطان را آگهی داد که وی را علاقهای به خدمت او
نیست (۵۰۰ ق / ۱۱۰۷م). سلطان نیز
امیری به نام سنقر را با سپاه به مازندران فرستاد. حسامالدوله همراه با فرزندان خود و نیز امیران و بزرگان شهریارکوه
و «امیرمهدی لفور که قارِنْوَند بود» در ساری گرد آمدند و آمادۀ پیکار
شدند. نیز وی توانست یکی از امیران سنقر به نام
بکجری را با خود همداستان سازد و قرار گذاردند که به هنگام نبرد، او از پشتیبانی
سنقر پای پس کشد (همو، ذیل، ۳۳، ۳۴). چون پیکار
درگرفت، نجمالدوله قارن پسر حسامالدوله، سخت به اردوی دشمن زد و بکجری
نیز از سپاه سنقر جدا شد. سرانجام، کار به آنجا کشید که ترکان سلاح از
دست نهادند و گریختند (ابن اسفندیار، ذیل، ۳۴؛ ملاشیخعلی،
۴۷). سلطان محمد کس به نزد حسامالدوله فرستاد و عمل
سنقر را خودسرانه دانست و پیشنهاد آشتی داد. حسامالدوله نیز پسر خود علاءالدوله علی را به نزد سلطان که سوگند خورده
بود عهد را نشکند و او را به خویشاوندی خود رساند، گسیل داشت
(مرعشی، ۱۵۳). سلطان نیز علاءالدوله را بسیار
بنواخت و خواست خواهر خود را به ازدواج او در آورد. ولی علاءالدوله، سلطان
را تشویق کرد که برادرش نجمالدوله را نامزد این
کار کند. در این روزگار، عمر حسامالدوله شهریار
به ۷۵ سال رسیده بود و به سبب ضعف و پیری، پسرش نجمالدین قارن بر او چیرگی یافته و رشتۀ کارها
را در دست گرفته بود. شهریار، رنجیدهخاطر از کردار پسر، دوبار عنوان
پادشاهی را از دست بنهاد و به آمل و سپس به هَوْسَم، مرکز زیدیان
نخستین در دیلمان رفت و به عبادت پرداخت، اما هر بار به سبب پشیمانی
قارن بازگشت. نیز به سبب عدم اطاعت قارن از نایبان سلجوقی در
طبرستان، سنقر اتابک ملک احمد پسر سلطان محمد، حکومت طبرستان را به علاءالدوله علی
برادر قارن پیشنهاد کرد و قوایی در اختیار او نهاد، اما
حسامالدوله جانب نجمالدوله قارن را گرفت و علاءالدوله را از شورش
بازداشت. چون ستیز ادامه یافت، نجمالدوله به سلطان محمد
شکایت برد. علاءالدوله به نزد سلطان سنجر در نیشابور رفت. سنجر به یاری
علاءالدوله برای سیطره بر گرگان آهنگ جنگ کرد، ولی اندکی
بعد مجبور شد به سوی جیحون رود؛ و کار تسخیر گرگان به انجام نرسید
(ابن اسفندیار، ذیل، ۳۷، ۴۰). در همین
ایام حسامالدوله در حدود ۸۰ سالگی درگذشت (غفاری،
۱۷۷). وی مردی دادگستر و نیکخوی و
گشادهدست بود و چون درگذشت، سراسر طبرستان به سوگ وی نشست. او در قلمرو خویش
سکه و خطبه به نام خود کرد و بهرغم چیرگی سلجوقیان بر بخش بزرگی
از ایران، به استقلال فرمان راند.
۲. نجمالدوله قارن پسر شهریار
(د ح ۵۱۰ ق / ۱۱۱۶م)، به هنگام پیکار
حسامالدوله با سنقر، او دلاورانه و به امید آنکه به وعدۀ پدر،
ساری را از آن خود کند، بر سنقر تاخت و او را عقب راند (ابن اسفندیار،
ذیل، ۳۳). پس از صلح میان سلطان محمد و حسامالدوله، به پیشنهاد برادر خود علاءالدوله با خواهر سلطان ازدواج
کرد. سپس به سبب پیری پدر بیآنکه رسماً عنوان
پادشاهی یابد، رشتۀ کارها را در دست گرفت و این معنی باعث رنجیدگی
خاطر حسامالدوله شد و او به آمل و هوسم رفت، اما قارن در مقام عذرخواهی، پدر
را به ساری بازگرداند. با اینهمه، پس از مرگ حسامالدوله، تیغ در میان نزدیکان پدر نهاد و بسیاری
را بکشت (مرعشی، ۱۵۵) و فرمانش در سراسر قلمرو پدر نفاذ یافت.
تنها کسی که به اطاعت وی گردن ننهاد، فرامرز ابن مرداویجبن
وردانشاه امیرِ دژ پالمن در لنگرود بود. قارن که در این وقت سخت بیمار
شده بود، سپاهی به سرداریِ باجعفر بن علی به نبرد وی
فرستاد و خود به تمیشه رفت. فرامرز که یارای پایداری
در خود ندید، از نجمالدوله امان خواست و ملازمت او اختیار
کرد (ابن اسفندیار، ذیل، ۴۱). نجمالدوله که مرگ خویش
را نزدیک میدید، برای جلوگیری
از سیطرۀ برادرش علی که داعیۀ حکومت داشت، پسر خود رستم را به
جانشینی برگزید و برای او از بزرگان شهریارکوه بیعت
ستاند و چندی بعد درگذشت (ملاشیخعلی، ۴۸). مدت
حکومت او را ۷ (همانجا) و ۸ سال گفتهاند (مرعشی،
۲۳۳)، ولی از پارهای نشانهها برمیآید که وی یک سال پس از
مرگ پدر درگذشته است، و مدت فرمانروایی او با احتساب دورانی
بوده که در زمان حیات پدر خویش رشتۀ کارها را در
دست داشته، اگرچه خطبه و سکه به نام وی نبوده است (همو،
۱۵۴).
۳. فخرالملوک رستم پسر قارن (د ح
۵۱۱ ق / ۱۱۱۷م)، پس از درگذشت پدر، مرگ
او را آشکار نساخت تا برجای استقرار یافت و دشمنان را مجال شورش
نماند، اما پس از انتشار خبر مرگ قارن، کسانی چون رستم دابو و فیروز
بن لیث لندکی و بهرام و یزدگرد (عموهای رستم)، نیز
علاءالدوله علی عموی دیگر رستم که مهمترین رقیب وی
به شمار میرفت، سر برآوردند و به نبرد با حکومت رستم
پرداختند.
رستم ابتدا با آراستن سپاهی به
سرکردگیِ باجعفر سردار پدرش و امیر باکالیجارکولا و سیاوش
بن کیکاووس، پارهای از مخالفان را سرکوب کرد (مرعشی،
۱۵۶؛ ابن اسفندیار، ذیل، ۴۲) و سپس
متوجه خطرناکترین دشمن خود یعنی عمّش علاءالدوله علی شد.
نخست طی پیامی به علاءالدوله، خود را ولیعهد پدر خواند،
سپس رسولی با هدایای بسیار به اصفهان نزد سلطان محمد
سلجوقی فرستاد و از عمّ خود شِکْوه کرد (ابن اسفندیار، ذیل،
۴۳). سلطان نیز علاءالدوله و رستم را به درگاه خواست تا ولایت
بر آنها بخش کند. علاءالدوله به نزد سلطان رفت ولی رستم تعلل کرد تا سلطان
در خشم شد و کسانی به طبرستان فرستاد تا رستم را از شهریارکوه بیرون
آرند (مرعشی، ۱۵۶). رستم با یارانش به تنگۀ کلیس
رفت. سلطان نیز از آن سوی علاءالدوله علی را برای بیرون
آوردن رستم گسیل داشت (ابن اسفندیار، ذیل، ۴۳) و به
قولی خاتم ملک به او داد (مرعشی، ۱۵۶). رستم چون این
دانست، از پناهگاهش بیرون آمد و به درگاه سلطان رفت و گرامی داشته شد.
اما خاتون، خواهر سلطان و زن پدر رستم، چون تمایل به علاءالدوله داشت و
طبرستان را از آن خود میخواست، رستم را زهر داد و او در اصفهان
درگذشت (ملاشیخعلی، ۴۸؛ ابن اسفندیار، ذیل،
۴۴). گفتهاند که رستم ۴ سال حکومت کرد (مرعشی،
۲۳۳). پس میبایست در حدود
۵۱۴ ق / ۱۱۲۰م درگذشته باشد. اما چون
سلطان محمد در ۵۱۱ ق / ۱۱۱۷م و رستم نیز
قبل از سلطان درگذشته، مدتی که برای حکومت او ذکر کردهاند، نمیتواند درست باشد، و چنین مینماید که رستم نیز در حوالی ۵۱۱ ق /
۱۱۱۷م درگذشته باشد.
۴. علاءالدوله علی پسر شهریار
(د ح ۵۳۶ ق / ۱۱۴۲م)، پس از صلح میان
شهریار و سلطان محمد سلجوقی، علاءالدوله به نزد سلطان رفت و محبت بسیار
دید و از ازدواج با خواهر سلطان، به سود برادرش قارن کناره گرفت. سپس به آمل
آمد و بزرگان شهریارکوه به خدمت شتافتند و همراه او به ساری رفتند.
شهریار که از بازگشت پسر خشنود شده بود، او را نواخت و فرمود تا به خدمت
برادر رود. ولی قارن با او به سردی رفتار کرد و ظاهراً دشمنی از
همینجا آغاز شد. مدتی بعد علاءالدوله از بیم برادر که از
اصفهان بازمیگشت، از پدر خواست که اجازه دهد به گوشهای رود و آسوده
بنشیند (ابن اسفندیار، ذیل، ۳۶). ظاهراً شهریار،
دژ کوزا را به او داد، اما پس از ورود قارن، آن دژ را به این یکی
واگذاشت و علاءالدوله رنجیدهخاطر به روستای میروندآباد رفت و
مقام گزید (مرعشی، ۱۵۴) و نجمالدوله قارن به ساری
آمد و رشتۀ کارها را در دست گرفت. چندی بعد علاءالدوله به تحریک و امداد
سنقر خواست بر نجمالدوله بشورد ولی پدرش مانع شد.
علاءالدوله سپس به نزد سلطان سنجر سلجوقی شتافت و سلطان خواست او را با لشکری
به تسخیر گرگان فرستد ولی کار به انجام نرسید. علاءالدوله با دلی
آکنده از کین روزگار میگذراند. چون رستم بن قارن به
حکومت نشست، علاءالدوله به اصفهان نزد سلطان محمد رفت و از سوی او خلعت و
خاتم حکومت یافت و برای بیرون راندن رستم عزم طبرستان کرد، اما
رستم خود به درگاه آمد و اندکی بعد بمرد و بزرگان شهریارکوه که ملازم
رستم بودند، همه به علاءالدوله پیوستند، اما سلطان محمد کسانی را بر
علاءالدوله گماشت تا از این شهر بیرون نرود (مرعشی،
۱۵۷). علاءالدوله کوشید بگریزد ولی سلطان او
را در بند کرد. از سوی دیگر بهرام برادر علاءالدوله از این
واقعه سود برد و در ساری بر تخت نشست و خود را سپهسالار علاءالدوله خواند
(ابن اسفندیار، ذیل، ۴۵). علاءالدوله به او نامه داد که
در برابر ترکان مقاومت ورزد، اما بهرام که میخواست او را از سر
راه بردارد، آن نامه را برای قاضی بزازی نمایندۀ سلطان
فرستاد و این نماینده، آن را به نزد سلطان ارسال داشت. سلطان کار را
بر علاءالدوله سختتر کرد و برادرش یزدگرد را نیز
به زندان افکند (مرعشی، ۱۵۸)، اما دیری نپایید
که سلطان محمد درگذشت (۵۱۱ ق / ۱۱۱۷م)
و جانشین او محمود به دلجویی از علاءالدوله پرداخت و اجازه داد
که به طبرستان رود. علاءالدوله به یاری بسیاری از جنگجویان
و بزرگان طبرستان چون فرامرز بن وردانشاه لنگرودی و فرامرز برادرزادۀ خود،
وارد طبرستان شد (مرعشی، ۱۵۹) و بر بهرام تاخت. بسیاری
از مردان بهرام به علاءالدوله پیوستند و او شکست خورد و به دژ کیسلیان
(ابن اسفندیار، ذیل، ۵۰) یا گیلیان
(مرعشی، ۱۵۹) گریخت. علاءالدوله در آرم بر تخت نشست
و پسر خود شاه غازی رستم را به محاصرۀ بهرام فرستاد، اما بهرام سرانجام
به میانجیگری خواهرش به سلامت از دژ بیرون شد و به ری
نزد سلطان محمود رفت (ابن اسفندیار، ذیل،
۴۹-۵۱).
چندی بعد علاءالدوله علی،
سلطان را در پیکار با امیر اُنِر گماشتۀ سنجر در گرگان
یاری رساند، اما چون به تن خویش نزد علیبار، سپهسالارِ
سلطان نرفته بود، این معنی بر علیبار گران افتاد و او
نزد سلطان سعایتها کرد و او را واداشت تا بهرام را سپاه دهد و به پیکار
علاءالدوله فرستد. بهرام نیز به قلمرو علاءالدوله هجوم برد و چند دژ را تسخیر
کرد. در این میان سلطان محمود با علاءالدوله صلح کرد و بهرام به ناچار
واپس نشست (همو، ذیل، ۵۱، ۵۴)، اما دست از مخالفت
برنداشت و کوشید تا با اسماعیلیان ری بر ضد علاءالدوله
همداستان شود و چون آنها علاقهای نشان ندادند، به خراسان نزد سنجر
رفت. سنجر که خود میکوشید بر سلطان محمود چیره شود
(۵۱۳ ق / ۱۱۱۹م)، بهرام را نواخت و
همراه او بر محمود تاخت و علاءالدوله را نیز به اتحاد خواند، اما علی
نپذیرفت. سنجر بر محمود پیروز شد و در بازگشت دوباره علی را به درگاه خواند، اما اینبار نیز علی
به درخواست سنجر وقعی ننهاد و گفت بدان شرط حاضر خواهد شد که سنجر بهرام را
نزد او فرستد. سلطان خشمناک شد و به تحریک بهرام، برای گوشمالی
علی لشکری به سرداری بهرام روانۀ طبرستان کرد
(همو، ذیل، ۵۵)، اما علی پس از چند پیکار بهرام را
واپس راند و آنگاه کسانی را برگماشت تا او را که به گرگان رفته بود بکشتند
(۵۱۵ق / ۱۱۲۱م). علاءالدوله علی
از آن پس بیمانعی در طبرستان به استقلال فرمان میراند
و نیرویش روز به روز فزونی مییافت تا آنجا که
سلطان سنجر بیمناک شد و کوشید تا علی را به درگاه خویش
کشاند و چون ناکام ماند، به نیروی نظامی متوسل شد، اما در اینجا
نیز کاری از پیش نبرد و سرانجام پس از زخم برداشتن شاه غازی،
پسر علاءالدوله در پیکار با اسماعیلیان، به گمان ضعف
علاءالدوله، برادرزادۀ خود مسعود را با نیروی فراوان به سوی او گسیل
داشت (ابن اسفندیار، ذیل، ۶۹). اما علاءالدوله با آگهی
گرفتن از گماشتگان خود در لشکر مسعود، پیشدستی کرد و در تمیشه
بر او تاخت (مرعشی، ۱۶۵، ۱۶۶) و سپاهش
را درهم شکست (۵۲۱ ق / ۱۱۲۷م). روابط میان
سنجر و علاءالدوله همچنان تیره ماند تا زن علاءالدوله که خواهر سنجر بود، درگذشت
و سنجر املاک و اموال او را در طبرستان طلب کرد و محمد کاشی سپهسالار خود را
به آن سامان فرستاد. علاءالدوله سرانجام سهم سنجر از ماترک همسر خود را به
۰۰۰’۱۰۰ دینار خرید (ابن اسفندیار،
ذیل، ۷۴، ۷۵).
واپسین پیکار علاءالدوله با
سپاه سلطان سنجر بر سرِ دژ دارا رخ داد. پس از مرگ شاهنشاه، امیر دژ دارا،
علاءالدوله آنجا را در حصار گرفت و شهریار برادر شاهنشاه را به فرمانبری
خواند. از آن سوی سلطان سنجر نیز سپاهی به سرکردگی عباس،
والی ری (از ۵۳۴ ق /
۱۱۴۰م) به تسخیر آن دژ فرستاد، اما در آمل،
گماشتگان علی چنان عرصه را بر عباس تنگ ساختند كه وی به ناچار واپس
نشست و به ری بازگشت (همو، ذیل، ۷۵، ۷۶).
هنگامی که آتْسِز خوارزمشاه گرگان
را تسخیر کرد و والی آنجا رستمِ کبودْجامه را به زندان افکند، شاه غازی
بیرخصت پدر به دیدار وی رفت و رستم را رهانید. علاءالدوله
این عمل را نکوهش کرد (همو، ذیل، ۷۹). این کار به
احتمال در ۵۳۶ ق / ۱۱۴۲م رخ داده است.
از همینجا میتوان دریافت که علاءالدوله تا آن وقت
(ح ۵۳۶ ق / ۱۱۴۱م) زنده بوده است ولی
تاریخ دقیق مرگ او دانسته نیست.
۵. نصیرالدوله شاه غازی
رستم (د میان ۵۵۶- ۵۵۸ ق /
۱۱۶۱-۱۱۶۳م)، پس از علاءالدوله
علی، دلاورترین فرزندش رستمشاه غازی رشتۀ کارها را در
دست گرفت. وی را میبایست مشهورترین
فرمانروای این شاخه از آل باوند به شمار آورد، چنان که رشیدالدین
وطواط در نامهای که از سوی آتسز به رستم نگاشته، او را اسپهبد اسپهبدان و
شاه مازندران خوانده است (ص ۲۳). رستم از همان آغاز نوجوانی در
کنار پدر با مخالفان ستیز میکرد. در پیکاری
که برای بازپس گرفتن دژ کیسلیان تدارک دید، نیز در
نبرد سنجر با قراجه ساقی (ابن اسفندیار، ذیل، ۷۱)،
دلاوریِ بیمانند خود را نشان داد. در سالهای پایان
زندگی علاءالدوله، با در دست گرفتن دژ دارا و فرماندهی نیروهای
پدر، بیاجازۀ او برای توسعۀ قلمروش دست به تاخت و تاز زد و هراسی سخت در دلها افکند، چنانکه امیران
دولت و ملوک طوایف از بیم دستاندازی رستم بر
املاکشان، پنهانی تاجالملوک مرداویج برادر رستم را که به
مرو رفته بود، از مرگ علاءالدوله باخبر ساختند و آمادگی خویش را برای
فرمانبری از او که اینک خویشاوند و همنشین سنجر سلجوقی
بود، آشکار کردند (مرعشی، ۱۷۰). تاجالملوک از سنجر، یاری
خواست، سلطان که از نیروی رستم به خوبی آگاه بود، یکی
از سرداران خود به نام قشتمر را با ۰۰۰’۱۰ مرد
همراه مرداویج کرد تا در طبرستان برای صلح میان دو برادر و تقسیم
قلمرو علاءالدوله بکوشد، اما رستم نپذیرفت و برادر را به خاطر روی
آوردن به ترکان سخت نکوهش کرد. قشتمر و مرداویج چارهای جز پیکار
ندیدند و با یاری امیرانِ مخالفِ رستم و مردمی که
از بیم ستم او به مرداویج پیوسته بودند، حمله آغاز کردند (ابن
اسفندیار، ذیل، ۸۱). رستم پسر خویش حسن را در دژ ایلال
نهاد و خود به دژ دارا رفت (مرعشی، ۱۷۱). مرداویج و
ترکان دژ دارا را محاصره کردند و رستم ۸ ماه در برابر آنها پایداری
کرد. سرانجام به سبب ستم ترکان و ویرانیهایی که به بار
آوردند، مردم و پارهای از امیران از آنها گریزان
شده باز به رستم گرویدند. ترکان که افزون بر ناخشنودی مردم و امیران
با طوفان و بارانهای سیلآسا روبهرو گشتند، دست از
محاصره بداشتند و مرداویج به استراباد رفت و آنجا را بگرفت. رستم از دژ به زیر
آمد و برای جبران ویرانیها ۳ سال مالیات را بخشید.
چندی بعد که غُزها به خراسان هجوم بردند و سنجر را گرفتند
(۵۴۸ ق / ۱۱۵۳م)، برادرزادۀ سلطان
به نام سلیمان شاه یکچند به یاری امیران خراسان
خود را سلطان خواند و به گرگان گریخت (۵۴۹ ق /
۱۱۵۴م) و از سوی مرداویج به گرمی پذیرفته
شد. اندکی بعد شاه غازی برادر خود مرداویج را از استراباد و جهینه
راند و پیش از آنکه او بتواند به خراسان رود، دستور داد وی را به قتل
رساندند (ابن اسفندیار، ذیل، ۹۲، ۹۳، مرعشی،
۱۷۲، ۱۷۳). رستم سپس بر گرگان و جاجَرْم چیره
شد. غزها که اینک با شاه غازی همسایه شده بودند و عزم تصرف عراق
عجم را داشتند، کوشیدند تا با او بر سر تقسیم عراق و خراسان به توافق
رسند. اما رستم به آن سبب که آتسز از او خواسته بود برای آزاد ساختن سنجر با
او یار شود، از پذیرفتن پیشنهاد غزها خودداری کرد و سپاه
آراست. غزها پیام فرستادند که اگر رستم راه را بر آنها نگیرد، نیشابور
و حدود آن را به وی واگذار خواهند کرد، اما رستم که میگفت به جهاد آمده است، نپذیرفت و دست به پیکار گشود (ابن
اسفندیار، ذیل، ۹۴، ۹۵). رستم در آن نبرد به
دلیل فرارِ کبودجامه و ایتاق شکست خورد و در راه بازگشت به دژهای
مهرین و منصوره کوه رفت و پس از ۸ ماه محاصره آنجا را گشود. سپس بسطام
و دامغان را تصرف کرد و به تیول سابقالدین قزوینی
واگذاشت. پس از پیکار با غزها، ۲ تن از سرداران سپاه رستم به نام کیکاووس
هزار اسب، برادر شهر یوشن هزار اسب و داماد علاءالدوله علی، همراه با
فخرالدوله گرشاسب پسرخواندۀ مرداویج بر رستم شوریدند. کیکاووس با قاضی رویان
به نام سروم همداستان شد و در آمل قصر رستم را بسوخت، اما مردم به مقابله برخاستند
و او را بیرون راندند. فخرالدوله نیز استرآباد را غارت کرد و به گلپایگان
(شهری میان گرگان و استراباد) رفت (مرعشی، ۴۳، ابن
اسفندیار، ذیل، ۹۶، ۹۷). شاه غازی به
آن سامان لشکر کشید و آنجا را بسوخت و بسیاری از بزرگان آن دیار
را گردن زد و فخرالدوله به دژ جهینه پناه برد. شاه غازی پسر خود حسن
را برای سرکوب کیکاووس به رویان فرستاد، اما حسن به سختی
شکست خورد و به گیلان رفت. رستم خود در حالی که از شدت درد نقرس بر
تختِ روان نشسته بود، به پیکار با کیکاووس شتافت و او را درهم شکست. کیکاووس
نیز که از طغیان خویش و ویرانی ولایت سخت پشیمان
بود، قاضی سروم را به مکافات تحریکاتی که کرده بود به دار کشید.
سرانجام به میانجیگری بزرگان طبرستان در میانه صلح شد و کیکاووس
به رکاب شاه غازی پیوست (مرعشی، ۴۷،
۴۸). رستم پس از آن به سرکوب فخرالدوله گرشاسب رفت و دژ جهینه
را محاصره کرد. کیکاووس به میانجیگری کوشید و
سرانجام فخرالدوله را واداشت که به فرمان رستم گردن نهد (ابن اسفندیار، ذیل،
۱۰۱، ۱۰۲).
از جمله ویژگیهای
رستم، دشمنی سخت وی با اسماعیلیان بود. ریشههای این دشمنی را باید در کوششهای اسماعیلیان
برای چیرگی بر ارتفاعات طبرستان جستوجو کرد که خواه ناخواه به
رقابت و گاه پیکار با علاءالدوله پدر رستم انجامید. شاه غازی در
ایام پدر برای مقابله با نفوذ اسماعیلیان از هر فرصتی
برای نابودی آنان و طرفدارانشان سود جست و با نابود کردن آنها در دژهایی
چون رکوند و کیسلیان بر آتش دشمنی دامن زد. اسماعیلیان
نیز به روش خویش دست به کشتن ناگهانی او زدند، ولی شاه
غازی بهرغم آنکه دوبار زخم برداشت از مهلکه گریخت (ابن اسفندیار،
ذیل، ۶۸؛ مرعشی، ۱۶۵). شاه غازی
پس از آنکه قدرت را در دست گرفت، یکچند به سبب گرفتاریهای خارجی
و داخلی، فرصت سرکوب اسماعیلیان را نیافت. اما به محض
آنکه گردنکشان را فرو کوبید، ضربات خود را بر اسماعیلیان
دوچندان کرد. چنانکه گفتهاند تنها در یک روز دستور داد تا
۰۰۰’۱۸ تن از آنان را در سلسکوه (سلسلهکوه) رودبار
گردن زدند و از سرهاشان مناره ساختند (ابن اسفندیار، ذیل،
۸۴، مرعشی، ۱۷۲). اسماعیلیان به
انتقام این کشتار، گِرْدْبازو پسر و ولیعهد شاه غازی را که در
دربار سنجر بود در ۵۳۷ ق / ۱۱۴۲م در
حمام غافلگیر کردند و بکشتند (ابن اسفندیار، ذیل،
۵۶). این معنی بر شاه غازی سخت گران افتاد و چون
سنجر را مسئول میدانست، از همان وقت ارتباط خود را با او به
کلی قطع کرد و ملحدش خواند. سپس حملات خود را بر اسماعیلیان
افزون کرد و در ۵۵۲ ق / ۱۱۵۷م به محاصرۀ دژ
الموت پرداخت (غفاری، ۱۷۸) چنانکه «هیچ ملحد را
زهره نبود سر از قلعۀ الموت بیرون دارد» (ابن اسفندیار، ذیل،
۸۷)، و غارتی به سزا کرد و اسماعیلیان در اثر این
حمله رو به سستی نهادند (ابن اثیر، ۱۱ /
۲۲۴). با این همه، آتش کینهاش خاموش نشد و در ایالتهایی
که اسماعیلیان پنهانی رفت و آمد داشتند، کسانی را با
مستمری منظم برگماشت تا آنها را نابود کنند. در ۵۵۳ ق /
۱۱۵۸م طبرستان آماج تاخت و تاز سلطان محمود و مؤیّد
اَیبه گشت که در تعقیب امیر ایتاق از متحدان شاه غازی
بودند. ایتاق به صلح گردن نهاد و مالی هنگفت تقدیم کرد. مؤیّد
اَیبه در ۵۵۷ ق / ۱۱۶۲م پس از
کشتن محمود، بر نیشابور و طوس و بیهق چیره شد و به شاه غازی
پیشنهاد کرد که اگر با او در حمله به غرب همکاری کند، نامش را در خطبه
خواهد آورد، اما شاه غازی این پیشنهاد را نپذیرفت و در عوض
با سنقر اینانْج متحد شد و او را به فرماندهی لشکر خویش برای
حمله به خراسان و جبال برگزید. از همینرو، اَیبه در
۵۵۸ ق / ۱۱۶۳م به قومس تاخت و بسطام و
دامغان را تصرف کرد. سپس غلام خود تَنْکز را در قومس نشاند. شاه غازی به
تنکز حمله برد ولی شکست خورد (ابن اثیر، ۱۱ /
۲۹۲). با این همه سال بعد سپاهی به سرکردگی
سابقالدین قزوینی روانۀ دامغان کرد و
او پس از درهم شکست تنکز، قومس و بسطام و دامغان را باز پس گرفت (همو،
۱۱ / ۳۱۲).
در باب تاریخ درگذشت شاه غازی
اختلاف است. برخی گفتهاند که وی در ۵۵۸ ق
/ ۱۱۶۳م درگذشته است (ابن اسفندیار، ذیل،
۱۰۵). حال آنکه ابن اثیر (۱۱ /
۲۹۲، ۳۱۲) پیکار او را با تنکز در
۵۵۸ ق / ۱۱۶۳م و کوششهایش را برای
باز پس گرفتن دامغان و بسطام در ۵۵۹ ق /
۱۱۶۴م یاد کرده و مرگ او را آشکارا در
۵۶۰ ق / ۱۱۶۵م دانسته است (همو،
۱۱ / ۳۱۵).
شاه غازی به سبب پایبندی شدید به تشیع و یا به نشانۀ
مخالفت با اسماعیلیان، سکه و خطبه به نام صاحبالزمان کرده بود و
خود را نایب او میدانست (شوشتری، ۲ /
۳۸۶).
۶. علاءالدوله شرفالملوک حسن (د ح ۵۶۷ ق /
۱۱۷۲م)، در برخی از پیکارهای پدرش شاهغازی
شرکت جست، اما چون کفایت و شجاعتی نشان نداد، شاهغازی از او در
خشم شد و «جمله نان او باز گرفت» (ابن اسفندیار، ذیل،
۹۸). پس از مرگ شاهغازی، امیران دولت، شرفالملوک حسن را که در رکوند بیمار بود، به ساری فرا خواندند. وی
آهنگ ساری کرد و از همان آغاز به سرکوب و قتل نزدیکان پدر پرداخت.
نخست ناصرالملک را توسط برادر خودِ او از میان برداشت. سپس کس فرستاد تا
حسامالدوله شهریار بن علی عمویش را به قتل آورند، اما حسامالدوله
گریخت و به فیروزکوه رفت (مرعشی، ۱۷۵). حسن
پس از ورود به ساری به گرمی مورد استقبال قرار گرفت. چندی بعد
کسانی را برای دستگیری حسامالدوله به دماوند
فرستاد. شمسالدین علی کیا امیر دژ فیروزکوه که نخست
حسامالدوله را در پناه گرفته بود، چون دید بزرگان ساری به فرمان
حسن گردن نهادهاند، حسامالدوله را به مأموران حسن تسلیم کرد و
آنها سر او را از تن جدا ساختند (ابن اسفندیار، ذیل،
۱۰۶، ۱۰۷). پس از آن نوبت مرگ سابقالدین
قزوینی رسید که از دلاورترین سرداران شاه غازی بود
و پس از مرگ وی حسن را به ساری فرا خوانده بود (همانجا). گفتهاند که حسن سخت بیدادگر بود و از هیچ خطایی در نمیگذشت و سیاست او بیشتر به چوب زدن بود. چنان که در طبرستان
«چوب حسنی» زبانزد همگان شد (مرعشی، ۱۷۵). او به هر
جایی که چند روز مینشست، گروهی را از دم تیغ
میگذراند (ابن اسفندیار، ذیل، ۱۰۹).
شرفالملوک حسن جز
کشمکشهای داخلی، مدتی نیز گرفتار پیکار با ترکان
بود. نخست سپاهی به سنقرایْنانْج، یکی از یاران سلیمان
سلجوقی داد که از مقابل ایلدگز ریخته و به طبرستان آمده بود. اینانج
بر ایلدگز حمله برد و او را درهم شکست و در دژ طَبَرَکِ ری بنشست، اما
چندی بعد به دست غلامانش کشته شد و ایلدگز بر طبرک تاخت
(۵۶۱ ق / ۱۱۶۶م) و پس از تسخیر
آن دژ، به کینخواهی از شرفالملوک حسن که اینانج
را یاری داده بود، به طبرستان تاخت و یک چند دژ فیروزکوه
را در حصار گرفت، اما کاری از پیش نبرد و بازگشت (ابن اسفندیار،
ذیل، ۱۱۰-۱۱۲). در
۵۶۸ ق / ۱۱۷۳م سلطان شاه پسر آتسز، پس
از مرگ پدر از برابر تکش گریخت و با یارانش به دهستان رفت و از شرفالملوک پناه خواست. شرفالملوک نیز پسر خود
اردشیر را با تدارکی بسیار به پیشواز فرستاد (همو، ذیل،
۱۱۴). از آن سوی مؤیّدایبه، سردار سنجر و
عامل گریز وی از چنگ غُزان که اینک در خراسان بود، برای
بهرهبرداری از اوضاع به دهستان رفت و سلطان شاه را بفریفت و با خود
به خراسان برد (مرعشی، ۱۸۸). وی که بیشتر، از
اسپهبدان باوندی کینه در دل داشت، چندی بعد به پشتیبانی
سپاه سلطان شاه به طبرستان حمله برد. نخست دژ پالمن را گشود و روی به تمیشه
آورد و پس از ۴۰ روز محاصره، آنجا را گرفت و
۰۰۰’۴ کس را کشت. سپس به ساری تاخت و آن شهر را ویران
کرد. شرفالملوک به رویارویی برخاست و با سپاه به حدود شارمام
تاخت. مؤید برادر خود قُوشْتُم و ترکان خوارزم را به پیکار شرفالملوک
فرستاد. در این پیکار قوشتم به سختی شکست خورد و مؤیّد به
گرگان واپس نشست (ابن اسفندیار، ذیل، ۱۱۶،
۱۱۷).
در میان این پیکار به
سبب بیدادگریهای شرفالملوک، بیشتر مردم
مازندران به پسر دلیر و آزاده و دانشمند او گِرْدبازو گرایش یافتند
و چنان شد که لشکر او از لشکر پدر بسیار فزونتر شد. این معنی
بر شرفالملوک گران افتاد و جملۀ حواشی و حشم و اهل قلم را که در خدمت پسر بودند نابود کرد (همو، ذیل،
۱۱۵). گِرْدبازو از سیاست سرکوبگرانۀ پدر سخت رنجور
شد و به بستر افتاد و چندی بعد درگذشت (مرعشی،
۱۷۸). مرگ گِرْدبازو بر درندگی شرفالملوک افزود، چنانکه
در یک نوبت ۴۰۰ مرد را گفت تا دست و پای ببریدند.
سپس برای کینخواهی از مؤیّد، امیران
خویش را گرد آورد و با لشکری به خراسان فرستاد و گفت «از اول خراسان
تا طوس چنان بسوزانند که خَلال در آن ولایت بنماند؛ کودک شیرخواره در
گهواره باید که بکشند» (ابن اسفندیار، ذیل،
۱۱۷). او تهدید کرد که اگر مسجد و زیارتگاه و مواضع
دیگر ناسوخته برجای بماند، آن امیران را خواهد سوزاند. اما چیزی
از خروج سپاه نگذشت که گروهی از غلامانش شبانه بر او تاختند و پیکرش
را پارهپاره ساختند. وی نزدیک ۹ سال فرمانروایی
کرد.
۷. حسامالدوله اردشیر
پسر حسن (د ۶۰۲ ق / ۱۲۰۶م)، پس از شرفالملوک، در آغاز جوانی بر تخت نشست. نخست سپاهیانی را که
پدرش به خراسان گسیل داشته بود، گفت تا به طبرستان بازگردند (ابن اسفندیار،
ذیل، ۱۲۷). اما مؤیّد ایبه که از مرگ حسن
آگاه شده بود، همراه سلطانشاه به ساری آمد. نخست از حسامالدوله خواست که اطراف تمیشه را به او دهد. اما حسامالدوله نپذیرفت
و مؤید ایبه به تمیشه و استراباد رفت و دژ ولین و پالمن
را گرفت و استراباد را به برادر خود قوشتم داد. سپس با سلطان شاه به نیشابور
بازگشت (مرعشی، ۱۸۰). قوشتم به كَشْواره تاخت، اما از
مبارزالدین ارجاسف سردار علاءالدوله حسن، یارِ نزدیک اردشیر،
به سختی شکست خورد و روی به گریز نهاد. حسامالدوله پس از آن متصرفات مؤید را گشود و دامغان و بسطام را نیز
گرفت.
پس از کشته شدن مؤید به دست تکش،
روابط میان اردشیر و تکش که پیش تر آغاز شده بود رو به گرمی
نهاد و اردشیر دختر تکش را خواستگاری کرد. در ۵۷۸ق
/ ۱۱۸۲م ملکْ دینارِ غز از کرمان به تمیشه و
کشواره تاخت و نامۀ تکش به اردشیر را مبنی بر آنکه با هم از پیش و پس بر
غُزها بتازند، به دست آورد و چون از آن آگاه شد به سرخس و مرو واپس نشست (مرعشی،
۱۸۱، ۱۸۲). تکش به گرگان رسید و از سوی
فرستادگان اردشیر با پیشوازی گرم روبهرو شد و با روادید
او دژی در گرگان برآورد و پسر خود علی را بر آنجا گماشت (ابن اسفندیار،
ذیل، ۱۳۸). اردشیر در سالهای
۵۸۲ و ۵۸۳ ق / ۱۱۸۶
و ۱۱۸۷م نیز نیروهایی به یاری
تکش برای حمله به نیشابور در اختیار او گذاشت. چون تکش بر
خراسان چیره شد، برخی از امیران دستنشاندۀ اردشیر
مانند کیکاووس گلپایگانی پسر فخرالدین که بر اردشیر
شوریده و سرکوب شده بود، برای جلب پشتیبانی تکش از او روی
گرداندند و کوششهای نمایندگان اردشیر برای بازپس گرفتن
آنها به جایی نرسید و سلطان حتیٰ کیکاووس را
به امارت گرگان برگماشت. این معنی مایۀ خشم اردشیر
شد و از تکش خواست که او را باز پس دهد. اما تکش نه تنها نپذیرفت بلکه از امیر
رستم سابقالدوله امیر کشواره خواست که به درگاه او آید و امارت گیرد
(همو، ذیل، ۱۴۹، ۱۵۰). اردشیر هم
در مقابل، با طغرل سلجوقی و سلطانشاه برادر تکش همداستان شد. تکش پیشدستی
کرد و به سرخس رفت تا با سلطانشاه پیکار کند. اما سلطانشاه پیش از پیکار
درگذشت (۵۸۹ ق / ۱۱۹۳م). او نیز
به سوی طغرل در ری شتافت و در نبردی او را بشکست و طغرل کشته شد
(۵۹۰ ق / ۱۱۹۴م)، آنگاه به همدان رفت و
سراسر عراق عجم را گرفت (۵۹۲ ق /
۱۱۹۶م). حسامالدوله اردشیر بیمناک
از پیروزیهای پیدرپی تکش، پسر کِهتر خود قارن را
به همدان نزد سلطان فرستاد، ولی تکش به او توجهی نکرد و بازش گردانید
(ابن اسفندیار، ذیل، ۱۵۸، ۱۵۹؛
مرعشی، ۱۸۴، ۱۸۵). سپس دامغان و بسطام
را گرفت و به گرگان تاخت. در آنجا امیر صوتاش و کبودجامه نصرت را گفت با
سپاه خراسان و خوارزم به تسخیر طبرستان روند. آنان وارد ساری شدند و
چپاول بسیار کردند. اردشیر که تاب پایداری نداشت، گریخت
و لشکر تکش پس از ۲۳ روز تاخت و تاز بازگشت، اما این پایان
کشمکشهای تکش با اردشیر نبود، چه مدتی بعد نیز تکش به فیروزکوه
و اطراف آن حمله برد و چند دژ را گرفت. در این هنگام، برخی از بزرگان
طبرستان، با پسر میانین اردشیر موسوم به شمسالملوک رستم بر ضد او همداستان شدند و پسر را به شورش بر پدر فریفتند.
رستم به سوی دژ دارا رفت ولی در راه گرفتار گماشتگان اردشیر شد
و در همان دژ زندانی گشت (مرعشی، ۱۸۶). اندکی
بعد تکش درگذشت (۵۹۶ ق / ۱۲۰۰م) و اردشیر
به تسخیر دیگربارۀ متصرفات وی در طبرستان همت گماشت. در ۶۰۰ ق /
۱۲۰۴م چون شهابالدین غوری
به خوارزم لشکر کشید، اردشیر به او قول داد که خطبه و سکه به نام وی
کند (ابن اسفندیار، ذیل، ۱۷۰)، اما چون شهابالدین شکست خورد، اردشیر به تعهد خود عمل نکرد. وی
سرانجام در ۶۰۲ ق / ۱۲۰۶م پس از
۳۴ سال فرمانروایی درگذشت.
حسامالدوله اردشیر
مردی سخاوتمند و دلاور و اهل آبادانی و خیرات بود و بنیاد
عدل و داد نهاد. گفتهاند که ۴ «امیرالعدل» تعیین
کرد تا خواستها و شکایتهای مردم را به او رسانند (ابن اسفندیار،
ذیل، ۱۲۷). نیز رسم بود که هر ساله بیش از
۰۰۰’۱۰۰ دینار حسامی از دربار او
به خیرات میدادند و هر جمعه ۱۰۰ دینار
به امیر عدل میداد تا به نیازمندان رساند. همچنین
برای ترمیم بقاع متبرکۀ ایران و عراق و عربستان، نیز برای دانشمندان و سادات
وجوهی مقرر داشت، چنانکه از مصر و شام نیز همواره علویان برای
گرفتن مال به نزد او میآمدند (همو، ۱۱۹،
۱۲۰).
۸. شمسالملوک رستم (د
۶۰۶ ق / ۱۲۰۹م)، اندکی پس از
مرگ اردشیر، پسر مهتر او شرفالملوک حسن درگذشت و بزرگان
طبرستان با پسر کهتر او رکنالدوله قارن به دژ دارا رفتند و شمسالملوک رستم پسر دیگر اردشیر را بر تخت نشاندند (همو، ذیل،
۱۷۱)، اما رکنالدوله قارن چندی بعد
بر رستم شورید و چون او نیرویی نداشت، به علاءالدین
محمد خوارزمشاه پناه برد (مرعشی، ۱۸۸). سلطان نیز
برادر خود علی شاه را که در دامغان و بسطام بود، به یاری قارن
برگماشت، اما میان سپاه علیشاه و رستم صلح افتاد و مقرر شد که آنچه
از شرفالملوک حسن بازمانده و آنچه قارن خود در عهد پدر داشته، به او دهند (ابن
اسفندیار، ذیل، ۱۷۲). در این روزگار، اسماعیلیان
که تا مدتی پیش از بیم سلجوقیان و امیران باوندی
طبرستان خاموش مانده بودند، اینک پس از انقراض سلاجقۀ ایران و
ضعف و فتوری که در ارکان دولت آلِ باوند به واسطۀ پیکارهای
داخلی و خارجی روی داده بود، موقع را مغتنم شمردند و دست به
تاخت و تاز زدند و حتیٰ رکنالدوله قارن را نیز
کشتند (مرعشی، ۱۸۸). سلطان علاءالدوله محمد خوارزمشاه نیز
در پی توسعۀ قلمرو خود طمع در طبرستان بست و چندین دژ را در تمیشه تسخیر
کرد. در این میان، یکی از امیران علوی رستم و
شوهرخواهر او به نام ابوالرضاحسین بن محمد مامَطیری به نیرنگ،
مخدوم خویش رستم را در شکارگاه (جوینی، ۲ /
۷۳) به قتل آورد (۴ شوال ۶۰۶ ق / ۱ آوریل
۱۲۰۹م) و خود دعوی حکومت کرد. خواهر رستم به کینخواهی برادر، شوی را بکشت (ملاشیخعلی،
۴۹) و به امید زناشویی با سلطان به خوارزم رفت. اما
سلطان محمد او را به یکی از امیران داد و نایبی
فرستاد تا مازندران را تصرف کند. با مرگ رستم، فرمانروایی دومین
شاخۀ آل باوند پس از ۱۴۰ سال به پایان رسید و
از آن هنگام تا یورش مغولان، آل باوند به استقلال فرمان نمیراندند بلکه از سوی سلطان خوارزمشاهی امارت داشتند و «به هر
سال به قدر مال و معاملات، خراج ادا میکردند» (آملی،
۱۵۳).
بخش سوم ـ کینْ خوازیّه
در روزگار شمسالملوک رستم، یکی
از خواهران او به ازدواج شهریار بن کینخواز درآمد (کینخواز =
قس: Xāzem در
گویش کردی که معادل «خواهم» فارسی است. نک : یوستی،
۱۶۳؛ این کلمه در برخی منابع کهن به صورت «خوار»
آمده است. نک : مرعشی، ۵۷؛ و گاه مؤلفان جدید نیز
سلسلۀ مورد بحث را «خواریه» نامیدهاند: رابینو؛
۴۳۲؛ دایرةالمعارف اسلام، میبایست تصحیف
همان «خواز» بوده باشد). از او پسری متولد شد که کینخواز نام یافت.
(ابن اسفندیار، ذیل، ۱۷۴) و سومین شاخۀ آل
باوند از او پدیدار گشت. حکام این شاخه از آل باوند اغلب دستنشاندۀ ایلخانان
بودند. اگرچه اینان نیز شاه مازندران نامیده میشوند ولی قلمروشان از شاخۀ پیشین محدودتر بود.
۱. حسامالدوله اردشیر
پسر کینخواز (د ۶۴۷ ق / ۱۲۴۹م)،
در روزگاری که سراسر مازندران به سبب یورش مغول سخت دچار نابسامانی
گشته بود، حسامالدوله اردشیر به پا خاست و با پشتیبانی مردم سومین
شاخۀ دولت نیاکان خود را پی افکند (۶۳۵ ق /
۱۲۳۸م). وی برای دور شدن از ساری، که
تا آن زمان تختگاه پدرانش بود و اینک جولانگاه مغولان شده بود، آمل را پایتخت
خود ساخت و با امیران رستمدار خویشاوندی برقرار کرد و در همانجا
به فرمانرانی نشست (مرعشی، ۱۸۸،
۱۸۹) و بسیار جایها را که از تازش مغول ویران
شده بود، آباد کرد (ملاشیخعلی، ۵۰). از روزگار فرمانروایی
او رویدادی ذکر نشده است، اما پیداست که او زیر نظر و
نفوذ مغولان فرمان میرانده است. حسامالدوله سرانجام در
۶۴۷ ق / ۱۲۴۹م پس از ۱۱
سال فرمانروایی درگذشت.
۲. شمسالملوک محمد (د ح
۶۶۳ ق / ۱۲۶۵م)، پس از درگذشت پدر رشتۀ کارها
را در دست گرفت. در آن روزگار منگوقاآن بر تخت فرمانروایی مغولان نشست
و برادر خود هولاکو را به تسخیر دژهای اسماعیلیان فرستاد.
هولاکو نیز، شمسالملوک و استندارْ شَهْرْآگیم را
فرمان داد که دژ گردکوه در دامغان را به محاصره گیرند (مرعشی،
۶۰). آن دو یکچند دژ را فرو گرفتند، ولی چون بهار در رسید،
به آهنگ شادخواری، مواضع خود را رها ساختند و به مازندران بازگشتند (آملی،
۱۶۲، ۱۶۳). هولاکو سخت در خشم شد و غازان
بهادر از سرداران خود را برای گوشمالی آنان به آمل فرستاد. شمسالملوک گریخت ولی استندار برای جلوگیری از
تازش مغولان و ویرانی مازندران، تسلیم شد و شمسالملوک را نیز وادار به تسلیم کرد و هر دو از سوی
هولاکو بر امارت خویش ابقا شدند (مرعشی، ۶۱). در
۶۶۳ ق / ۱۲۶۵م شمسالملوک به دربار منگوقاآن پیوست و به عشرت نشست. اما چون در برابر
بزرگان مغول، نخوت و غروری بیرون از اندازه نشان داد، به فرمان خان
گرفتار و اندکی بعد کشته شد (آملی، ۱۶۶). تاریخ
مرگ او را باید با تردید تلقی کرد.
۳. علاءالدوله علی (؟)، پس از قتل برادرش شمسالملوک محمد، از سوی مغولان حاکم مازندران گشت (مرعشی،
۶۳)، اما امرای مغول در مازندران نیروی تمام یافته
بودند و هیچکس را یارای سرکشی و دخالت در کارها نبود.
علاءالدوله نیز همچنان زیر نفوذ کامل مغولان روزگار میگذرانید تا درگذشت. در باب تاریخ مرگ وی اختلاف فاحش
است. پارهای مرگ او را در ۶۷۵ ق /
۱۲۷۷م (مرعشی، ۱۹۰؛ ملاشیخعلی،
۵۰) یاد کردهاند. برخی دیگر
(آملی، ۱۶۷) و ازجمله مرعشی در جای دیگر
(ص ۶۳) دورۀ حکومت او را فقط ۴ ماه دانستهاند. شگفت است که این
مرعشی در واپسین اشارت خود به علاءالدوله (ص ۲۳۴)،
دورۀ حکومت او را ۱۰ سال دانسته است. اگر ۶۶۳ ق
/ ۱۲۶۵م تاریخ مرگ برادرش درست باشد، علاءالدوله میبایست در ۶۷۳ ق / ۱۲۷۴م
درگذشته باشد.
۴. تاجالدوله یزدگرد
پسر شهریار پسر حسامالدوله اردشیر (د ح
۶۹۸ ق / ۱۲۹۹ م)، پس از علاءالدوله،
برادرزادهاش تاجالدوله به قدرت رسید. وی برخلاف برادر و بهرغم مغولان، نیرو
یافت و سراسر مازندران را تا تمیشه زیر نگین گرفت (مرعشی،
۱۹۰). گفتهاند در روزگار او مازندران چنان آباد شد که
۷۰ مدرسه در آمل بود (ملاشیخعلی،
۵۱) و سادات و ائمه از او مقرری میستاندند (آملی،
۱۶۸). در باب تاریخ مرگ او نیز اختلاف است. برخی
۶۹۸ ق / ۱۲۹۹م (ملاشیخعلی، ۵۱؛ مرعشی، ۱۹۰) و برخی
دیگر ۷۰۱ق / ۱۳۰۲م (آملی،
۱۶۸) را تاریخ مرگ او دانستهاند.
۵. نصرالدوله شهریار بن یزدگرد
(د ۷۱۴ق / ۱۳۱۴م)، پس از پدر رشتۀ کارها
را در دست گرفت، اما آن نیرو و شکوهی را که تاجالدوله پدید
آورده بود از کف داد و امیرْ مؤمن به عنوان شحنۀ مغولان به آمل
آمد و تا حد زیادی از اقتدار نصرالدوله کاست. شهریار در
۷۱۴ق / ۱۳۱۴م درگذشت.
۶. رکنالدوله شاه کیخسرو
پسر تاجالدوله یزدگرد (د ۷۲۸ق /
۱۳۲۸م)، چون به قدرت رسید، امیر مؤمن از نزدیکان
سلطان محمد خدابنده (آملی، ۱۷۱) به مازندران دست انداخت.
رکنالدوله از بیم او روستای پیمت[۱] را در رستمدار
خرید (مرعشی، ۱۹۰) و خانه و فرزندان خود را که خواهرزادگان
نصیرالدوله امیر رستمدار بودند، به آنجا منتقل ساخت. سپس کوشید
تا با پشتگرمی دیوان سلطان مغول، کار امیر مؤمن را چاره کند، ولی
توفیق نیافت. از اینرو با نصیرالدوله
همداستان شد و هر دو بر لشکر قُتْلُغْ شاه پسر امیر مؤمن که به فرمان پدر بر
مازندران دست گشوده بود، حمله بردند و او را واپس نشاندند (همو، ۶۷).
این نبرد به جنگ یاسمین کلاته معروف است. سپس به یاری
همو بر پارهای از مخالفان خود حمله برد و آنها را گوشمالی داد. با این
همه، پس از بازگشت امیر مؤمن به آمل، از اقتدار رکنالدوله بسیار
کاسته شد. ولی امیرتاش چوپانی چون والی خراسان شد، به
دعوت رکنالدوله به مازندران آمد و به اقتدار امیر مؤمن پایان داد. رکنالدوله کیخسرو سرانجام پس از ۱۴ سال حکومت در
۷۲۸ق / ۱۳۲۸م درگذشت.
۷. شرفالملوک پسر کیخسرو
(د ۷۳۴ق / ۱۳۳۴م)، وی با تاجالدوله زیار پسر کیخسرو از حاکمان رستمداران همزمان بود و هر
دو به فاصلۀ چند ماه از یکدیگر درگذشتند. از روزگار او واقعۀ مهمی
ذکر نشده است.
۸. فخرالدوله حسن پسر کیخسرو
(مق ۷۵۰ق / ۱۳۴۹م)، آخرین
فرمانروای آل باوند بود. پس از درگذشت برادر، رشتۀ کارها را در
دست گرفت. در روزگار او امیر مسعود سربدار در سبزوار برخاست و بهرغم چیرگی
تُغاتیمور بر خراسان، خود را در سبزوار مستقل خواند و بهتدریج خراسان
تا حدود مازندران را گرفت. پس از قتل شیخحسن جوری، امیرمسعود
به پیکار تغاتیمور در مرزهای مازندران آمد و مغولان را در
استراباد بشکست. تغاتیمور گریخت و به فخرالدوله پناه برد.
امیرمسعود به همین بهانه از
امیران مازندران فرمانبری خواست و چون دعوت او را پاسخ نگفتند، در
۷۴۳ق / ۱۳۴۲م لشکر به آمل برد.
فخرالدوله با جلالالدوله اسکندر امیر رستمدار به جنگ با
امیرمسعود همداستان شد (همو، ۷۳، ۷۴). پس از پیکارهایی
سخت، سرانجام به پایمردی کیا جمالالدین احمد
جلال از بزرگان مازندران که برای انحراف امیرمسعود به اردوی او
رفت و جان بر سر این کار باخت (آملی، ۱۸۳،
۱۸۷)، امیرمسعود شکست خورد و به دستور جلالالدوله اسکندر کشته شد (مرعشی، ۷۶، ۷۷).
اما این پیروزی نتوانست انقراض آل باوند را که در سراشیب
سقوط افتاده بود مانع آید، چه پس از واقعۀ امیرمسعود
سربدار، وبا در آمل افتاد و بسیاری از آل باوند و زن و فرزندان
فخرالدوله درگذشتند. چنین مینماید که
فخرالدوله پس از این واقعه، دگرگون شد، زیرا به فاصلهای اندک، به سخن غمّازان، کیاجلال را که رکن دولت او بود بکشت.
فرزندان کیاجلال از بیم فخرالدوله به جلالالدوله اسکندر پناه
بردند و این یکی برای جنگ سپاه آراست. از سوی دیگر،
فخرالدوله با افراسیاب چلاوی، مهتر کیاییان چلاوی
(از دشمنان دیرین کیاییان جلالی)، همداستان
شد و اختیار ملک به او داد (مرعشی، ۱۹۱). به همین
سبب خلل در ارکان دولت افتاد و هرج و مرج فزون شد (آملی،
۲۰۱). اما فخرالدوله که تاب پایداری در برابر
اسکندر نداشت، به خدمت او رفت و صلح خواست و با کیاییان جلالی
سازش کرد. این معنی مایۀ خشم کیاییان
چلاوی شد و افراسیاب به نیرنگ، فتوایِ قتل فخرالدوله را
از علمای آمل گرفت. سرانجام در ۲۷ محرم ۷۵۰ق
/ ۲۱ آوریل ۱۳۴۹م یکی از
پسران افراسیاب به نام محمد کیا، فخرالدوله حسن را به زخم خنجر از پای
درآورد (مرعشی، ۱۹۲، ۱۹۳).
با مرگ او سلسلۀ آل باوند بهکلی
منقرض شد. ۴ پسر فخرالدوله به نامهای شرفالملوک و شاهغازی
و شمسالملوک و ملک کاووس به جلالالدوله اسکندر امیر
رستمدار پناه بردند و او به سابقۀ عهد دوستی با فخرالدوله، کوشید تا حکومت آل باوند را دوباره
پی افکند. اما از سپاه افراسیاب چلاوی که در آمل حکومتی
پایهگذاری کرده بود، شکست خورد و کوششهای او به جایی
نرسید (آملی. ۲۰۲، ۲۰۳؛ مرعشی،
۱۹۲، ۱۹۳).
* این نسب نامه تقریبی
است. برای بررسی بیشتر و تکمیل آن، نکـ رابینو، نسب
نامه میان صفحات ۴۱۷-۴۱۶.
مآخذ
آملی، اولیاءالله، تاریخ
رویان، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، بنیاد فرهنگ ایران،
۱۳۴۸ش، فهرست؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل، بیروت،
دارصادر، ۱۴۰۲ق؛ ابن اسفندیار، محمد بن حسن، تاریخ
طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران، کلالۀ خاور،
۱۳۲۰ش، فهرست، اقبال، عباس، تاریخ ایران،
تهران، خیام، ۱۳۶۲ش، ۲ /
۱۱۵-۱۱۷؛ ایرانیکا؛ بیرونی،
ابوریحان، الآثار الباقیة، ترجمۀ اکبر
داناسرشت، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۳ش؛ جرفادقانی،
ناصح بن ظفر، ترجمۀ تاریخ یمینی، به کوشش جعفر شعار، تهران، بنگاه
ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۷ش، صص ۲۴۱،
۲۴۴؛ جوینی، عطاملک، تاریخ جهانگشا، به کوشش
محمد قزوینی، لیدن، ۱۹۱۶م؛ حدودالعالم،
به کوشش ولادیمیر مینورسکی، لندن،
۱۹۳۷م؛ خواندمیر، غیاثالدین، حبیبالسیر،
به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، خیام،
۱۳۵۳ش؛ دایرةالمعارف اسلام؛ شوشتری، قاضی
نورالله، مجالسالمؤمنین، تهران، اسلامیه، ۱۳۷۵ق،
۲ / ۳۸۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ،
به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، دارسویدان،
۱۹۷۶م، ۹ / ۹۰؛ غفاری، قاضی
احمد، تاریخ جهانآرا، تهران، حافظ، ۱۳۴۳ش؛ کریستن
سن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ غلامرضا رشید
یاسمی، تهران، ابنسینا، ۱۳۴۵ش؛
کیکاووس بن اسکندر، قابوسنامه، به کوشش حسین آهی، تهران، فروغی،
۱۳۶۲ش؛ مادلونگ، ویلفرد، «سلسلههای کوچک شمال ایران»، تاریخ ایران از اسلام تا
سلاجقه، ترجمۀ حسن انوشه، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۳ش،
صص ۱۷۴، ۱۸۸؛ مرزبان بن رستم، مرزباننامه، به کوشش محمد قزوینی، تهران، فروغی،
۱۳۶۳ش، ص «و» (مقدمه مصحح)؛ مرعشی، ظهیرالدین،
تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، به کوشش عباس شایان، تهران،
۱۳۳۳ش، فهرست؛ ملاشیخعلی گیلانی،
تاریخ مازندران، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، بنیاد فرهنگ ایران،
۱۳۵۲ش؛ نظامی عروضی، احمد، چهارمقاله، به
کوشش محمد معین، تهران، زوار، ۱۳۳۳ش، ص
۸۰؛ وطواط، رشیدالدین، نامهها، به کوشش قاسم تویسرکانی،
دانشگاه تهران، ۱۳۳۸ش؛ یعقوبی، احمد بن واضح،
تاریخ، بیروت، دارصادر، ۲ / ۳۹۷،
۴۲۵، نیز:
Rabino, M., «Les Dynasties du
Mazandran, del’an۵۰avant’ Hégire a l'an ۱۰۰۶ h...», JA, ۱۹۳۶, II, ۴۰۹-۴۳۷; Justi, F., Iranisches
Namenbuch, Marbarg ,۱۸۹۵.