responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دائرة المعارف بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 4  صفحه : 1193

اسکندر

نویسنده (ها) : مجدالدین کیوانی - محمد جعفری (قنواتی)

آخرین بروز رسانی : سه شنبه 19 آذر 1398 تاریخچه مقاله

 

 

اِسْکَنْدَر، یا اسکندر سوم (۳۵۶-۳۲۳ ق‌م)، فرزند فیلیپ دوم مقدونی، در منابع اسلامی مشهور به اسکندر مقدونی، یا اسکندر رومی، یا اسکندر ذوالقرنین؛ از سرداران و پادشاهان بلند آوازۀ تاریخ جهان باستان و فاتح گسترۀ پهناوری از کرانۀ خاوری مدیترانه تا فراسوی رود سند.

در میان بزرگان تاریخ، زندگی کمتر شخصیتی به اندازۀ اسکندر با آشفتگیها و گزافه‌ها و افسانه‌ها درآمیخته است. آنچه از تاریخ و افسانه دربارۀ اسکندر در دست است ــ یا به گونه‌ای با نام او ارتباط دارد ــ مشتمل بر دو دسته است: ۱. منابع اروپایی، ۲. منابع ایرانی ـ اسلامی. اسکندر در منابع اروپایی ــ قطع نظر از مبالغه‌ها و خیال‌پردازیهای مورخان و گزارشگران که شخصیت او را تا اندازه‌ای در ابهام فرو برده است ــ چهره‌ای روشن و نسبتاً مشخص دارد؛ امـا شخصیت تـاریخی اسکندر در منـابع ایرانی ـ اسلامی دستخوش تحریف و آشفتگی بسیار شده است، به‌گونه‌ای که در این منابع عنصر افسانه بر حقیقت تاریخی زندگی وی فزونی دارد.

می‌توان گفت: آشفتگی و ابهامی که دربارۀ شخصیت اسکندر در منابع ایرانی ـ اسلامی هست، مولود ۳ عامل است: ۱. افسانۀ خویشاوندی اسکندر با سلسلۀ کیانیان ایران، ۲. اختلاط شخصیت اسکندر با شخصیت قرآنی ذوالقرنین، ۳. یکی بودن احتمالی ذوالقرنین و کورش بزرگ، بنیان‌گذار خاندان هخامنشی. توضیح آنکه نخست بنابر پاره‌ای روایات کهن، اسکندر فرزند داراب، یا دارای بزرگ از پادشاهان کیانی، و نتیجۀ وصلت این پادشاه با دختر فیلیپ مقدونی بوده است. دو دیگر آنکه در زمانی نامعلوم پیش از ظهور اسلام، اسکندر مقدونی با شخصیتی موسوم به ذوالقرنین ــ که ظاهراً هم سلطنت دنیایی، هم سلطنت روحانی و دینی داشته است ــ یکی شده بود و بعد از آنکه در قرآن کریم آیاتی در شأن ذوالقرنین آمد (کهف / ۱۸ / ۸۳- ۹۸)، در تواریخ و تفـاسیر اسـلامی این دو غـالباً یکی فرض شدند (برای مثال، نک‌ : ابوالفتوح، ۳ / ۴۴۹؛ بلعمی، ۷۰۹-۷۱۱؛ فخرالدین، ۲۱ / ۱۶۳؛ ثعلبی، ۳۵۹؛ قرطبی، ۱۱ / ۴۵-۴۷). سه دیگر آنکه به موجب برخی تحقیقات اخیر ذوالقرنین و کورش اول از سلسلۀ هخامنشی فردی واحد تصور شده‌اند (آزاد، جم‌ ).

گفتنی است که احتمال یکی بودن اسکندر مقدونی و ذوالقرنین قرآن بسیار ضعیف است، مگر آنکه به پیروی از فرض گروهی از مورخان گذشته قائل به وجود دو اسکندر یا دو ذوالقرنین شویم (مثلاً نک‌ : ابن‌کثیر، ۴ / ۴۱۸؛ خواندمیر، ۱ / ۲۰۹). از سوی دیگر، تأثیر تاریخی اسکندر ذوالقرنین در ادب و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی آنچنان گسترده است که هم در آثار ادبی، عرفانی و اخلاقی، و هم در فرهنگ عامه آمیزه‌ای از هر دو شخصیت (اسکندر پسر فیلیپ و ذوالقرنینِ قرآن) به چشم می‌خورد.

معرفی تاریخی اسکندری که از مقدونیه برخاست، بر ایران تاخت و پادشاهی ۳۰۰ سالۀ هخامنشی را برانداخت، بی‌هیچ اشاره‌ای به قصۀ قرابت او با کیانیان و یکی‌شدن وی با ذوالقرنین، و نیز یکی‌شدن ذوالقرنین با کورش بزرگ، تا حدی ناقص ــ یا حتى گیج‌کننده ــ خواهد بود. درجۀ اختلاط اسکندر و ذوالقرنین در تاریخ و ادب ایرانی ـ اسلامی نه بدان پایه است که بتوان آن را نادیده گرفت و مثلاً اسکندر مقدونی را به‌عنوان پادشاه مقتدر یونانی و فاتح ایران، و ذوالقرنین را تنها به‌عنوان شخصیتی قرآنی معرفی ‌کرد. به بیان دیگر، گرچه مقایسۀ انبوه آنچه دربارۀ این دو شخصیت تاریخی ـ افسانه‌ای گفته و نوشته شده است، کمابیش ثابت می‌کند که آنان از جهات مختلف دو شخصیت جداگانه بوده‌اند، چنین می‌نماید که در اذهان غیرمنتقد و اسطوره‌ساز یک اسکندر بیشتر وجود ندارد که گاه پادشاهی است خون‌ریز و جهان‌ستان و گاه شاهی پیامبرگونه همراه خضر نبی در طلب آب حیوان.

روایات مربوط به اسکندر در منابع ایرانی یا از اصل پهلوی، یا از مآخذ غیرپهلوی (یونانی و سریانی و احتمالاً مآخذ دیگر) بوده است. پاره‌ای از این روایات در اصل توسط ایرانیان (معمولاً زردشتیان) عهد ساسانی در کتابهایی مانند خوتای نامک نوشته شده، و پس از اسلام به نوشته‌های پهلوی مانند دینکرت، بندهش و ارداویراف‌نامه انتقال یافته، و سپس مأخذ مورخان ایرانی و عرب قرار گرفته است. مقدار این قبیل اخبار که فراتر از پهلوی ساسانی نمی‌رود، نسبتاً کم است. بخش دیگر از روایات مربوط به اسکندر، داستانها و گزارشهای مجعول، نیمه‌افسانه‌ای یا مبالغه‌آمیزی است که پس از اسکندر به یونانی نوشته، و بعدها به زبانهای سریانی، پهلوی، عربی، ارمنی و جز آن ترجمه شده، و چیزهای زیادی بدان افزوده گردیده، و به منابع فارسی و عربی راه یافته است.

در اخبار و اشاراتی که به دست خود ایرانیان (معمولاً زردشتی آیین) نوشته شده، اسکندر مردی ویرانگر، ستمکار و اهریمنی وصف شده است که دولت هخامنشی را برانداخت، شاهزادگان و بزرگان ایران زمین را کشت، خرابیهای زیادی به بار آورد و کتابهای دینی ایرانیان را سوزاند ( ارداویراف‌نامه، فصل ۱: ۳-۷؛ دینکرد، 413, 423, 435, 437, 441, 446؛ وست، 28). ازاین‌رو، ایرانیان از اسکندر به‌عنوان گُجستک سکندر (اسکندر نفرین شده) یاد کرده، و او را هم‌طراز جبارانی ویرانگر و آتش‌افروز، و «دوش خدا» (= شاه بد) چون ضحاک و افراسیاب نهاده‌اند ( کارنامه ... ، ۵، ۷۱؛ «شهرستانها ... »، بند ۵). همچنین به نظر می‌رسد که مراد از کرسانیِ غاصب در هوم یشت اوستا (بند ۲۴) که داعیۀ سلطنت داشت و مانع تبلیغ احکام دین بود، اسکندر مقدونی بوده باشد.

اما در دسته‌ای دیگر از روایات ایرانی اسکندر به گونه‌ای دیگر تصویر شده است. این روایات مشحون از خیال‌پردازیها و افسانه‌ها و مبالغه‌ها و ستایشها دربارۀ اسکندر است. او در این روایات هم پیامبری خداشناس، با ایمان و مبلغ دین خدا ست و هم قهرمانی صف‌شکن و جهانگیر. در یک‌جا شاهزاده‌ای است نیکو‌سیرت از نژاد کیانیان که بر مرگ دارا می‌گرید؛ در جایی دیگر مسلمانی موحد، نمازگزار و ایرانی صحیح‌النسب (نک‌ : بهار، ۲ / ۱۳۰) که به حرم کعبه می‌رود (فردوسی، ۷ / ۱۸۴۶)، بر سر کوهی با اسرافیل دیده می‌شود (همو، ۷ / ۱۸۹۰)، و سرانجام، در جایی دیگر مسیحی معتقدی است که به صلیب و زنار شماس و روح‌القدس سوگند می‌خورد (همو، ۷ / ۱۸۶۵).

منشأ اخبار مجعول و سر رشتۀ بیشتر افسانه‌ها دربارۀ اسکندر کتابی است که حدود سال ۲۰۰م ــ یعنی ۵ قرن پس از اسکندر ــ به دست مردی ناشناس در مصر نوشته شد و سپس به فیلسوف و مورخ همزمان اسکندر، کالیستنس (خواهرزادۀ ارسطو) منسوب گردید. این مرد افسانه‌ساز در تاریخ به نام کالیستنس دروغین شهرت یافته است (باج، 53؛ نیز نک‌ : صفا، ۸۹-۹۰). البته دست‌مایۀ این مجعولات به زمان خود اسکندر بازمی‌گردد که سرداران و لشکریانش شرح کارهای او را با مبالغات و خیال‌پردازیهای فراوان نقل کردند. در رأس این افسانه‌پردازان اُنِسکریت یکی از فرماندهان سپاه اسکندر و کالیستنس (۳۶۰-۳۲۷ ق‌م) از مردم اُلِنْس بودند که در لشکرکشیهای اسکندر به شرق او را همراهی می‌کردند. این گزارشهای نادرست بعدها موضوع رمان تاریخی کلیتارخ از سرداران اسکندرگردید (پیرنیا، ۱ / ۸۲).

کالیستنس در سفرهای جنگی اسکندر مشاهدات روزانۀ خود را به صورت کتاب تاریخی درآورد و قصد داشت با این کتاب مخدوم خود را شهرۀ آفاق کند، اما وقتی که اسکندر در حوالی سُغد ادعای الوهیت کرد، او بر ضد این ادعا سخن راند (چمبرز ... ، I / 245) و نوشتۀ خود را برتر از کارهای اسکندر شمرد (پیرنیا، ۲ / ۱۷۴۴). تاریخ کالیستنس چندی بعد مفقود گردید تا آن مصری ناشناس از روایات دروغین و گزارشهای مبالغه‌آمیزی که از انسکریت و کالیستنس به دست او رسیده بود، مجموعه‌ای به یونانی پرداخت و سخنان بی‌پایۀ دیگر بدان افزود. این داستان سپس خود منشأ انبوه افسانه‌های بی‌پایۀ لاتینی، پهلوی، سریانی، ارمنی، عبری، عربی، حبشی و شماری دیگر از زبانها دربارۀ اسکندر گردید.

در اواخر روزگار ساسانیان، متن یونانی نوشتۀ کالیستنس دروغین به پهلوی، و از این زبان به سریانی ترجمه شد. گرچه ترجمۀ پهلوی آن، پس از مدتی از میان رفت، اما ترجمۀ سریانی این متن که به گفتۀ نولدکه ظاهراً به توسط یک سریانی نسطوری صورت گرفته بود (نک‌ : EI2، ذیل اسکندرنامه؛ افشار، ۱۶۴-۱۶۵)، باقی ماند. این ترجمۀ سریانی گویا چند قرن بعد، به گفتۀ نولد‌که مأخذ ترجمه‌های عربی اخبار اسکندر قرارگرفت (همانجاها).

طی قرون متمادی به هر یک از این ترجمه‌ها ــ تحت تأثیر آداب و سنن و اعتقادات محلی ــ شاخ و برگهایی افزوده شد. در ترجمه‌های عربی این افسانه‌ها برخی از رویدادها رنگ و بوی اسلامی پیدا کرد؛ و نیز وقتی که این قصه‌ها پس از اسلام از عربی به فارسی برگردانده شد، بسیار چیزها بدان افزوده شد و از همۀ این افسانه‌ها، اسکندرنامه یا به قول صاحب مجمل التواریخ (ص ۵۰۶)، اخبار اسکندر پدید آمد و شاعرانی چون فردوسی و نظامی آن را به رشتۀ نظم کشیدند (صفا، ۹۰؛ نیز نک‌ : ه‌ د، اسکندرنامه). نیز روایات مورخان عرب و ایرانی پس از اسلام دربارۀ اسکندر هم بیشتر مأخوذ از همین اخبار و احتمالاً از اسکندرنامه‌هایی به زبانهای دیگر بوده است، چنان‌که نظامی در منظومۀ «اسکندرنامه»‌اش از مآخذ یهودی، نصرانی و پهلوی نیز بهره گرفته است (ص ۶۹).

بسیاری از منابع فارسی و عربی شجره‌نامه‌هایی مجعول از اسکندر به دست می‌دهند. با این‌همه، در بیشتر آنها نام پدر اسکندر (فیلیپ) را به شکلهای فیلفوس، فیلاقوس، فیلبس یا بیلبوس آورده‌اند. در این تبارنامه‌ها فراتر از نام فیلیپ به نامهایی همچون مطریوس، مصریم، هرمس، میطون، عیص و جز آنها برمی‌خوریم که نشانی از آنها در تاریخهای یونانی و رومیِ اسکندر پیدا نمی‌شود و پیدا ست که بعدها بر ساخته شده است. روایات منقول در غالب این مآخذ مانند تاریخ طبری (۱ / ۵۷۷)، مروج الذهبِ مسعودی (۱ / ۳۱۸)، زین الاخبار گردیزی (ص ۶۰۲-۶۰۳)، المنتظم ابن‌جوزی (۱ / ۴۲۴-۴۲۵)، الکامل ابن‌اثیر (۱ / ۲۸۴) و به تبع آنها تاریخهای متأخرتر مانند مجمل فصیحی (فصیح، ۱ / ۲۵)، نژاد اسکندر را به ابراهیم خلیل یا نوح نبی (ع) می‌رسانند.

پیوند خوردن رشتۀ تبار اسکندر به قوم یهود، یا درآمدن وی به زیّ پادشاهی مسیحی بی‌تردید ناشی از خلق افسانه‌ای مسیحی براساس کتابهای خطی مرکز بایگانی پادشاهان اسکندریه، و به نظم درآمدن بخشهایی از آن به همت شخصی به نام یعقوب ساروک، شاعر سریانی‌زبان مسیحی در اوایل سدۀ ۶ م بوده است و اینها همه می‌رساند که این قبیل مترجمان یا گردآورندگان اخبار اسکندر پاره‌ای از روایات و افسانه‌های دینی یهودی و مسیحی را به اصل یونانی افزوده‌اند. قرائن نشان می‌دهد که مترجم اسکندرنامه از عربی به سریانی کشیشی مسیحی بوده است (باج، 60, 62, 77).

صرف‌نظر از پاره‌ای اختلافات جزئی، در تاریخهای متقدم عربی و فارسی، به ۳ نوع نسب برای اسکندر برمی‌خوریم:

۱. نسب سامی ـ مسیحی: چنان‌که اشاره شد، هنگامی که افسانۀ اسکندر به دست بعضی اقوام سامی یهودی یا مسیحی افتاد، هرکدام آن را به رنگ روایات و اعتقادات محلی و دینی خود درآوردند. وقتی اسکندر به بیت‌المقدس نزدیک می‌شد، روحانیان یهودی از او استقبال کردند و کتاب دانیال را که از او و فتوحاتش خبر داده بود، به او نشان دادند (همو، 73-74؛ نیز نک‌ : عهد عتیق، سفر دانیال، باب ۷). پس، اسکندر یهودیان و مقدسات آنان را محترم داشت و در مذبحشان به اجرای مراسم قربانی پرداخت (بیرونی، آثار ... ، ۶۰؛ ابوالفدا، ۱ / ۶۰) و در میان این قوم محبوبیت یافت و یهودیان اسکندر را نجات دهندۀ خود دانستند و در مقام تجلیل، او و پدرش را از نژاد عیص بن اسحاق بن ابراهیم به‌شمار آوردند. به‌علاوه، وجود منقولاتی از کتاب مقدس در متن قصۀ اسکندر نشان می‌دهد که مترجم سریانی این قصه از نسطوریان مسیحی بوده است (افشار، ۱۶۴) و این خود حاکی از تلاشی است که برای متصل کردن اسکندر به نژاد سامی می‌شده است.

۲. نسب مصری: خوش‌رفتاری اسکندر با کاهنان مصری و ادای احترام نسبت به پرستشگاههایشان موجب شد که آنان وی را پسر خدای آمون بخوانند و متعاقب آن گروهی از مصریان به فکر جعل نژادی مصری برای او بیفتند. طبق نسب‌نامه‌ای که مصریان برای اسکندر ساخته‌اند، وقتی نِکْتانیبو ــ یا به قول بیرونی: نقطینابوس (تحقیق ... ، ۶۸) ــ پادشاه مصر، به دنبال لشکرکشی اردشیر سوم هخامنشی به مصر، از تخت و تاج محروم شد، به امید گرفتن کمک پیش فیلیپ شاه مقدونی رفت. در آنجا در لباس یک منجم و به یاری جادو دلِ اُلمپیاس، زن فیلیپ را ربود و با وی ارتباط یافت و اسکندر ثمرۀ این پیوند نامشروع بود (همانجا؛ باج، 85؛ پیرنیا، ۲ / ۱۲۱۴، قس: ۲ / ۱۱۷۷). صاحب مجمل التواریخ نام پادشاه مصر را بختیانوس، و نام زنی را که پادشاه مصر با وی ارتباط یافت، اُلمفید، دختر فیلقوس آورده است (ص ۳۱). تقریباً عین این روایت را ابن‌عبری نیز نقل کرده است (نک‌ : تاریخ ... ، ۸۹).

۳. نسب ایرانی: جزو نسب‌نامه‌هایی که منابع عربی و فارسی برای اسکندر برشمرده‌اند. از همه برجسته‌تر و جالب‌تر آنهایی است که اسکندر را از تخمۀ شاهان کیانی دانسته‌اند. گروهی را عقیده بر این است که چون تحمل شکست از اسکندر برای ایرانیان دشوار بود و نمی‌توانستند فروپاشی دولت مقتدر هخامنشی را به دست جوانی بیگانه برتابند، شایع کردند که اسکندر از تبار شاهان ایرانی بوده است. براساس این نسب‌نامۀ ایرانی که مورخان آن را با اندک تفاوتهایی نقل کرده‌اند، دارا پادشاه کیانی پس از چیرگی بر فیلفوس شاه رومی دختر او را ــ که نامش به صورتهای گوناگون ذکر شده است (طبری، ۱ / ۵۷۴؛ یعقوبی، ۱ / ۱۱۵؛ مجمل، همانجا؛ فردوسی، ۵ / ۱۷۷۹؛ بیرونی، همانجا) ــ به ازدواج خود درآورد و با او درآمیخت. اما چون دهان او را بویناک یافت و نتوانست آن را با گیاه سندر یا اسکندروس معالجه کند، وی را نزد پدرش باز فرستاد (طبری، ۱ / ۵۷۴-۵۷۵؛ دینوری، ۵۳-۵۴؛ گردیزی، ۶۰۳؛ فصیح، ۱ / ۲۵؛ نیز نک‌ : فردوسی، ۵ / ۱۷۷۹-۱۷۸۱). پادشاه روم با کسی از این ماجرا سخن نگفت و پس از آنکه دخترش بار بنهاد، نام همان گیاه سندر یا اسکندر را بر وی نهاد (همانجاها؛ ثعلبی، ۳۵۹) و اعلام کرد که اسکندر فرزند خود او ست. بدین‌ترتیب، ایرانیان با منتسب کردن اسکندر به دارای اول، او را پهلوانی از پهلوانان ایرانی دانستند و وی لیاقت محبوب شدن در میان آنان را پیدا کرد. البته این تصویر خلاف تصویری است که از اسکندر در روایات دینی ایرانیان عرضه شده است (کریستن‌سن، ۲۱۷).

غالب مورخان پیشین روایات دیگری هم دربارۀ نسب اسکندر نقل کرده‌اند. بناکتی ضمن بازگویی گزارشهای طبری و دینوری، قصه‌ای دیگر دارد حاکی از آنکه پدر اسکندر بازر بن البان پادشاه اسکندریه بود که با افلیسون بن فوقا جنگ کرد. پس از صلح، بازر دختر افلیسون را خواستگاری کرد، ولی بر اثر کیدی که خادمان وی کردند، دختر از نظر او افتاد. بازر به دختر که از او باردار بود، دستور داد به شهر خود برود. دختر درمیان راه بار نهاد و نوزاد را در خرقه‌ای پیچیدند و در راه گذاشتند. پیرزنی به هدایت بزی، کودک را یافت و به خانه برد و نام او را اسکندر نهاد. پس از مدتی، مادر اسکندر وی را بر حسب اتفاق پیدا کرد و پیش پدرش فرستاد و پدر ملک خود را به او سپرد (ص ۴۱-۴۲). خواندمیر نیز همین قصه را با مختصر تفاوتهایی نقل کرده است (۱ / ۲۰۹-۲۱۰). نظامی در شرف‌نامه ضمن رد انتساب اسکندر به دارای اول، چند روایت دیگر در این باب نقل می‌کند و بر این عقیده است که پدر اسکندر همان فیلقوس یونانی بوده است (ص ۸۰-۸۲).

در منابع عربی و فارسی چیزی از خردسالی اسکندر نیامده است، جز آنکه پدرش او را به ارسطو سپرد تا ادب و حکمت بیاموزد. اسکندر ۵ سال در خدمت وی بود تا در علم و فلسفه به بالاترین درجه رسید (شهرستانی، ۲ / ۱۳۷). بنا به نوشتۀ گردیزی (ص ۶۰۴) و ابن‌جوزی (۱ / ۴۲۷)، ارسطو مقام وزارت اسکندر را داشت و هر چه شاهزادۀ مقدونی می‌کرد، به اشارۀ او بود. آنجا که اسکندر از مسیر عدالت و اعتدال بیرون می‌شد، ارسطو به وی هشدار می‌داد. ارسطو مخصوصاً در مکاتبات خود با اسکندر او را از قتل و غارت برحذر می‌داشت (ابن‌اثیر، ۱ / ۲۹۱؛ دینوری، ۶۴؛ حمزه، ۴۰-۴۱). در پاره‌ای منابع ارسطو را همدرس اسکندر دانسته‌اند که بعدها در دوران پادشاهی اسکندر وزیر او شده است (نظامی، ۸۶، ۹۳).

آنچه از حوادث زندگی اسکندر تقریباً در تمام تاریخهای قدیم بیشتر بر آن تکیه شده، جنگ او با ایرانیان است، عمده تفاوتِ گزارش این تاریخها با آنچه در منابع اروپایی در این باب آمده، این است که حریف ایرانی اسکندر که در تاریخهای اروپایی داریوش سوم آخرین پادشاه هخامنشی است، جای خود را معمولاً به دارای دارا، یا دارای دوم یا دارای اصغر، آخرین پادشاه کیانی می‌دهد. به همین دلیل در آثار ادبی فارسی نیز همیشه دارا و اسکندر در کنار یا در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند.

باری پادشاهی اسکندر مقارن بود با دوران دارا بن دارا، با توجه به اینکه طبق روایات یادشده، اسکندر پسر دارا(ب) یا دارای اکبر بود، پس در واقع او برادر دارای دوم (ابن‌اثیر، ۱ / ۲۸۳) از مادری دیگر بود. ابوریحان از این نسب‌سازی به‌عنوان داستانی که دشمن برای دشمن می‌سازد، یاد کرده است ( آثار، ۶۰-۶۱). اسکندر اندیشه‌ای جز به دست آوردن کشور پدرش، دارای اول، نداشت (دینوری، ۵۴-۵۵). پیش از اسکندر، شاهان یونانی خراج‌گزار دربار ایران بودند (یعقوبی، ۱ / ۱۱۵)، اما اسکندر از پرداخت خراج مرسوم شانه خالی می‌کرد و چون مکاتبات و تهدیدهای لفظی میان دارا و او سودی نبخشید، آتش جنگ میان آن دو درگرفت. در اثنای نبرد، دو تن از نگهبانان دارا، از مردم همدان، او را از پشت خنجر زدند (طبری، ۱ / ۵۷۴). اسکندر چون بر ایران استیلا یافت، آغاز زشت‌کاری نهاد و از بزرگان ایران ۷ هزار تن را به اسارت گرفت و هر روز ۲۱ تن از آنان را به قتل می‌رساند (حمزه، ۳۹) و نژاد شاهی و مغان و بزرگان ایرانشهر را بکشت (بندهش، ۱۴۰) و کتابهای دینی را به دریا افکند («شهرستانها»، بند ۵). طبری محل تلاقی این دو پادشاه را به روایتی در سرزمین جزیره (شمال عراق) و به روایتی دیگر در خراسان، فراسوی خزر گزارش کرده است (۱ / ۵۷۳، ۵۷۶). محل اول کمابیش منطبق است با محل وقوع جنگهای ایسوس و گوگمل، و دومی تقریباً منطبق است با محلی که داریوش سوم به دست سرداران خائنش کشته شد. به گفتۀ دینوری اسکندر پس از آنکه به سوی عراق حمله‌ برد، در جنگهایی که با دارا کرد، با دو مرد از اهالی همدان توطئه نمود که به داریوش خیانت کنند؛ آنان نیز در کشاکش جنگ از پشت به پادشاه حمله بردند، او را کشتند (ص ۵۷) و به روایت طبری سر او را برای اسکندر فرستادند (۱ / ۵۷۳).

حوادث در پاره‌ای گزارشها بدین‌گونه است که اسکندر قصد داشت دارا را زنده به چنگ آورد، ولی هنگامی به او رسید که شاه ایران بر اثر ضربۀ مهلکی از پای درآمده بود و واپسین دمها را برمی‌آورد. اسکندر غم‌زده سر او را بر دامان گرفت و دارا زن و فرزندان خود را به وی سپرد و از او خواست که دخترش روشنک را به زنی بگیرد (همو، ۱ / ۵۷۴؛ دینوری، ۵۷، ۵۸؛ حمدالله، ۹۶). اسکندر، ماهیار و جانوسیار، کشندگان دارا (فردوسی، ۷ / ۱۸۱۲) را به سزای عمل خیانت‌آمیزشان رسانید و سپس از مادر خود که در اسکندریه می‌زیست، خواست تا به بابل پیش روشنک برود و او را با بهترین جهاز پیش اسکندر به فارس روانه کند و او چنین کرد (دینوری، ۵۸).

دربارۀ عملیات جنگی اسکندر پس از غلبه بر دارا، تاریخهای قدیم فارسی و عربی اخباری بسیار فشرده و گاه بدون ترتیبی خاص، به دست داده‌اند که البته با آنچه در تاریخهای اروپایی به تفصیل ذکر شده است، در کلیات مطابقت دارد. گفته‌اند که اسکندر پس از فتح ایران راه هند پیش گرفت و پس از کشتن فور، شاه هندوستان، به سودان، و از آنجا به ساحل عدن، و از عدن به مکه، سپس به مغرب رفت و از آنجا راهی سرزمین روم شد و آن‌گاه قصد سرزمین مشرق کرد. خاک صقلابیها و خزرها را پشت سرگذاشت و به دیدار ترکان تاخت. از آنجا بیابان میان ترکستان و چین را قطع کرد و پادشاه چین را تابع خود نمود. آن‌گاه نوبت فرغانه، سمرقند، بخارا، آمویه (=آمل) و مرو رسید. اسکندر هنگامی که این نواحی را مطیع خود ساخت، به جبل و حلوان رفت و سرانجام، خود را به عراق رساند و در تیسفون اقامت گزید. پس‌از یک‌سال، آهنگ شام کرد و سپس به بیت‌المقدس رفت (دینوری، ۵۸-۶۳؛ یعقوبی، ۱ / ۱۱۵-۱۱۶؛ مسعودی، ۱ / ۳۱۹-۳۲۰؛ ابن‌جوزی، ۱ / ۴۲۵).

نوشته‌اند که اسکندر ضمن این لشکرکشیها شهرهایی را ویران کرد و شهرهایی را برپا ساخت. ازجمله ۱۲ شهر به نام اسکندریه در نقاطی مانند اصفهان، خراسان و بابل بنا کرد (طبری، ۱ / ۵۷۸؛ مسعودی، ۱ / ۳۱۹؛ ابن‌اثیر، ۱ / ۲۸۸؛ حمزه، ۴۰). بااین‌همه، به عقیدۀ حمزۀ اصفهانی اخبار مربوط به شهرسازیهای اسکندر نادرست است؛ چه، وی ویران‌کننده بود، نه آبادکننده. بابل به فرمان وی به تلی از خاک تبدیل شد (همانجا) و وی شهری را که تهمورث بنا کرده بود، ویران ساخت (همو، ۴۷؛ نیز نک‌ : مجمل، ۴۰، ۵۵). او بسیاری از ایرانیان را کشت، جایها و حصارها و آتشکده‌ها را به ویرانی کشانید (گردیزی، ۵۸؛ فصیح، ۱ / ۱۶) و کتابها را سوزاند (ابن‌جوزی، همانجا؛ ابن‌اثیر، ۱ / ۲۸۵). در منابع اسلامی، علاوه بر گزارش خون‌ریزیها و سفاکیهای اسکندر، گزارشهای متعددی نیز از حیله‌گریها، ریاکاریها و نقض عهدهای او به چشم می‌خورد (مثلاً نک‌ : دینوری، ۵۷، ۵۸؛ ابن‌اثیر، ۱ / ۲۹۰؛ حمدالله، همانجا؛ ابن‌جوزی، ۱ / ۴۲۴). در تاریخهایی که به قلم یونانیان و رومیان نوشته شده، نیز نمونه‌هایی از این عهدشکنیها و حیله‌گریهای اسکندر دیده می‌شود.

بااین‌همه، گزارشهایی در دست است حاکی از آنکه اسکندر در ایران، به استثنای کتابهای دینی زردشتیان و مغان، به هر کتابی در فلسفه، طب، نجوم، کشاورزی و رشته‌های علمی دیگر که دست می‌یافت، دستور می‌داد آنها را به یونانی برگردانند و به روم بفرستند. باقی‌ماندۀ کتابها هرچه بود، طعمۀ آتش می‌شد (طبری، ۱ / ۵۷۷؛ حمزه، ۴۱، ۴۳؛ گردیزی، ۵۹؛ ابن‌اثیر، ۱ / ۲۸۴؛ مجمل، ۶۱؛ مستوفی، ۹۷). گردیزی می‌نویسد: در اصطخر فارس جایی به نام دژنبشت (یعنی کتابخانه)، مملو از کتابهای دینی، فلسفی، حساب و هندسه و علوم دیگر بود. «اسکندر دستور داد تا آن همه را ترجمه کردند و به روم فرستاد و فرمود به مقدونیا بنهادند و آن دژنبشت را بسوختند با هر چه کتاب بود اندر وی، و اندر میان عجم کتاب نماند، مگر اندک مایه که اندر دست مجهولان مانده بود ... » (همانجا).

به نظر می‌رسد شهرت اسکندر به دانش‌اندوزی و علم دوستی موجب شده است که در بسیاری از کتب تاریخ و اخلاق، محور شماری حکایات پندآموز، نکات حکمی و فلسفی و جملات قصار بشود. انتساب بسیاری از این نکات فلسفی و اخلاقی که از زبان اسکندر بیان شده، به شخص وی سخت محل تردید است، اسکندر در شماری از حکایاتی که در آنها نقشی دارد، به صورت پادشاهی حکیم، خردمند، ژرف‌بین، و در جاهایی مردی متقی، خداشناس و رازدار ظاهر می‌شود (برای نمونه، نک‌ : مسعودی، ۱ / ۳۲۰، ۳۲۲؛ ابن‌بابویه، ۳۷۲؛ شهرستانی، ۲ / ۱۳۸- ۱۳۹؛ ابن‌جوزی، ۱ / ۴۲۵-۴۲۶؛ عیاشی، ۲ / ۳۴۸؛ ابن‌اثیر، ۱ / ۲۸۸- ۲۸۹؛ حمدالله، همانجا). سازندگان و گویندگان این حکایات و عبارات حکمی و فلسفی احتمالاً خواسته‌اند با قراردادن اسکندر در کانون سخنان خود برجستگی و دوام بیشتری به آنها ببخشند.

در آثار ادبی فارسی معمولاً همه جا به نام اسکندر، و نه ذوالقرنین، برمی‌خوریم. منتها آنچه از جهانگیری، زیاده‌طلبی، مصاحبت با خضر و طلب آب‌حیات و غیره در اخبار آمده، همه به اسکندر نسبت داده شده است. پیدا ست که شعرا و ادبا این دو نام را از آنِ یک تن دانسته‌اند، یا اهمیتی به یکی بودن یا نبودن آن دو نداده‌اند. اینکه چرا لفظ ذوالقرنین مخصوصاً در شعر بسیار اندک به کار رفته است، می‌تواند فقط محدودیت شعری این لفظ بوده باشد. باری، تأثیر داستان اسکندر در ادب فارسی به دو گونه بوده است: یکی به صورت پرداختنِ مجموعه‌های منثور و منظوم که اسکندر قهرمان یا شخصیت اصلی آنها ست و دیگر به صورت خلق مضامین و نکته‌های حکمی، فلسفی یا ادبی و شاعرانه‌ای که اسکندر در آنها نماد پاره‌ای از خصلتها، اصول و دیدگاههای خاص است.

مشهورترین مجموعه‌هایی که بر پایۀ اخبار اسکندر به نثر فارسی نوشته شده، قصه‌های مفصلی است که عنوان اسکندرنامه دارند، مانند اسکندرنامه‌ای که از سدۀ ۵ ق، و اسکندر نامۀ دیگری که از عهد صفوی باقی مانده است و هر دو نثری فصیح دارند (صفا، ۱۹۸؛ بهار، ۳ / ۲۶۲، ۲۶۳، حاشیۀ ۱). در این اسکندرنامه‌ها آن‌قدر شاخ و برگ بر اصل اخبار اسکندر افزوده شده که تقریباً هرگونه ارزش و نظم و منطق تاریخی از آنها زدوده شده است. اخبار اسکندر درونمایۀ چند اسکندرنامه به شعر فارسی نیز هست که معروف‌ترین آنها از فردوسی و دیگری زاییدۀ طبع نظامی گنجوی است (برای توضیحات بیشتر، نک‌ : ه‌ د، اسکندرنامه).

علاوه بر مجموعه‌ها و منظومه‌های فارسی که تماماً شامل داستان اسکندر است، آنچه دربارۀ این پادشاه نیمه‌تاریخی ـ نیمه افسانه‌ای از قدیم در میان ایرانیان رواج داشته، به طور پراکنده در کتابهای نظم و نثر آمده است. ادبا و شعرای فارسی زبان بی‌آنکه منتظر اثبات یا ابطال اخبار ضد و نقیض و مبالغه‌آمیز اسکندر شوند، یا اساساً اهمیتی به صحت و سقم آنها بدهند، مضامین گوناگون بدیعی برپایۀ آن اخبار ساخته‌اند. این شعرا و نویسندگان در بند آن نبوده‌اند که در اخبار، اسکندر صحیح را از ناصحیح باز شناسند. ازاین‌رو، در آثار آنان اسکندر ذوالقرنین است و ذوالقرنین اسکندر. خضر در مصاحبت اسکندر در جست‌وجوی آب زندگانی به ظلمات می‌رود. سدّ سکندر به آسانی در چین قرار می‌گیرد، و اسکندر خون‌ریز نمونه و نمادی از جوانمردی، بخشندگی، عدالت و رحم می‌شود. شاعر با چشمۀ آب‌حیات و آیینۀ اسکندری همچون واقعیات مسلم معامله می‌کند. شعرای عارف و عارفان شاعر از حد تشبیهات و استعارات مرسوم فراتر رفته، و از آنچه دربارۀ اسکندر خوانده‌اند، به زبان نمادین عرفان استفاده‌ها برده، و از این رهگذر بر غنای ادب عرفانی فارسی افزوده‌اند. شهرت افسانه‌ای و برجستگی بسیار بارز اسکندر از سویی، و ضرورت اَعْرَف و اجلى بودن مشبّهٌ‌به در تشبیه یا اعرف و اجلى بودن یک طرف معادله در صنعت تمثیل، از سویی دیگر، موجب شده که اسکندر و رویدادها، اشیاء و افراد مرتبط با تاریخ یا اسطورۀ زندگی او، در صنایع بدیعی ــ تشبیه، مبالغه، ارسال مثل و جز آن ــ به عنوان ارکان اصلی هر یک از این صنایع مورد استفاده قرار گیرند و شعرا در وصف ممدوحان، تنبیه مخاطبان، بیان اندیشه‌های شاعرانه، تجسم و ترسیم بهتر و مملوس‌ترِ نکات عمیق اخلاقی و فلسفی خود از قصۀ اسکندر بهره برند (برای نمونه، نک‌ : ناصر‌خسرو، ۲۴۶، ۳۳۸؛ خاقانی، ۲۳، ۲۳۲، ۲۴۸، ۲۸۰، ۳۰۹؛ حافظ، ۴، ۱۱۷، ۱۴۷؛ صائب، ۱۱۸، ۱۲۱، ۸۲۳).

 

 

مآخذ

آزاد، ابوالکلام، ذوالقرنین یا کورش کبیر، ترجمۀ باستانی پاریزی، تهران، ۱۳۴۲ش؛ ابن‌اثیر، الکامل؛ ابن‌بابویه، محمد، کمال الدین و تمام النعمة، به کوشش حسین اعلمی، بیروت، ۱۴۱۲ ق / ۱۹۹۱ م؛ ابن‌جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، به کوشش محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت، ۱۴۰۰ ق؛ ابن‌کثیر، تفسیر القرآن العظیم، بیروت، دارالفکر؛ ابوالفتوح رازی، روح الجنان، قم، ۱۴۰۴ ق؛ ابوالفدا، المختصر فی اخبار البشر، بیروت، ۱۳۷۵ ق / ۱۹۵۶ م؛ ارداویراف‌نامه، ترجمۀ ژاله آموزگار، تهران، ۱۳۷۲ ش؛ افشار، ایرج، «حدیث اسکندر»، یغما، تهران، ۱۳۴۳ ش، س ۱۷، شم‌ ۴؛ اوستا؛ بلعمی، محمد، تاریخ، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، ۱۳۴۱ ش؛ بناکتی، داوود، تاریخ، به کوشش جعفر شعار، تهران، ۱۳۴۸ ش؛ بندهش، به کوشش مهرداد بهار، تهران، ۱۳۶۹ ش؛ بهار، محمدتقی، سبک‌شناسی، تهران، ۱۳۳۷ ش؛ بیرونی، ابوریحان، آثار الباقیة، ترجمۀ اکبر داناسرشت، تهران، ۱۳۵۲ ش؛ همو، تحقیق ما للهند، بیروت، ۱۴۰۳ ق / ۱۹۸۳ م؛ پیرنیا، حسن، ایران باستان، تهران، ۱۳۱۳ ش؛ تاریخ ایران باستان، به روایت ابن عبری، به کوشش یوسف بنیان و محمدجواد مشکور، تهران، ۱۳۲۶ ش؛ ثعلبی، احمد، قصص‌ الانبیاء، بیروت، ۱۴۰۱ ق / ۱۹۸۱ م؛ حافظ، دیوان، به کوشش پرویز خانلری، تهران، ۱۳۶۲ ش؛ حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، ۱۳۶۲ ش؛ حمزۀ اصفهانی، تاریخ پیامبران و شاهان، ترجمۀ جعفر شعار، تهران، ۱۳۶۷ ش؛ خاقانی شروانی، دیوان، به کوشش ضیاءالدین سجادی، تهران، ۱۳۵۷ ش؛ خواندمیر، غیاث‌الدین، حبیب السیر، تهران، ۱۳۶۳ ش؛ دینوری، احمد، الاخبار الطوال، ترجمۀ محمود مهدوی دامغانی، تهران، ۱۳۶۴ ش؛ «شهرستانهای ایران»، همراه مجموعۀ نوشته‌های پراکندۀ صادق هدایت، تهران، ۱۳۳۴ ش؛ شهرستانی، محمد، الملل و النحل، بـه کوشش محمد سید کیلانی، قاهره؛ صائب تبریزی، کلیات، تهران، خیـام؛ صفا، ذبیح‌الله، حماسه‌سرایی در ایران، تهران، ۱۳۵۲ ش؛ طبری، تاریخ؛ عهد عتیق؛ عیاشی، محمد، التفسیر، به کوشش هاشم رسولی محلاتی، تهران، مکتبة العلمیة ‌الاسلامی؛ فخرالدین رازی، التفسیر الکبیر، بیروت، دار احیاء التراث العربی؛ فردوسی، شاهنامه، به کوشش سعید نفیسی، تهران، ۱۳۱۴ ش؛ فصیح خوافی، احمد، مجمل فصیحی، به کوشش محمود فرخ، مشهد، ۱۳۴۱ ش؛ قرآن کریم؛ قرطبی، محمد، الجامع لاحکام القرآن، بیروت، ۱۹۶۵-۱۹۶۶ م؛ کارنامۀ اردشیر بابکان، به کوشش بهرام فره‌وشی، تهران، ۱۳۵۴ ش؛ کریستن‌سن، آرتور، کیانیان، ترجمۀ ذبیح‌الله صفا، تهران، ۱۳۳۶ ش؛ گردیزی، عبدالحی، زین الاخبار، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، ۱۳۶۳ ش؛ مجمل التواریخ و القصص، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، ۱۳۱۸ ش؛ مسعودی، علی، مروج الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت، ۱۳۸۵ ق؛ ناصرخسرو، دیوان، به کوشش مجتبى مینوی و مهدی محقق، تهران، ۱۳۵۳ ش؛ نظامی گنجوی، شرف‌نامه، به کوشش وحید دستگردی، تهران، ۱۳۱۶ ش؛ یعقوبی، احمد، تاریخ، نجف، ۱۳۵۸ ق؛ نیز:

 

Budge, E. A. W., The History of Alexander the Great, Cambridge, 1889; Chamber’s Encyclopaedia, London, 1968; Dinkard, tr. E. W. West, Oxford, 1892; EI2; West, E. W., intord. and tr. Pahlavi Texts, Oxford, 1897, vol. V.

مجدالدین کیوانی (دبا

 

اسکندر در ادبیات شفاهی

نام و شخصیت اسکندر در اجزاء متفاوت فرهنگ و ادبیات شفاهی ایران به صورتهای مختلف بازتاب یافته است. چنان‌که در یک دوبیتی، که روایتهای متفاوتی از آن در گوشه و کنار ایران ثبت شده، از «آوردن طبیب از مُلک اسکندر» سخن رفته است (سرلک، ۸۱؛ همایونی، ۲۵۵؛ مؤید محسنی، ۶۷۹؛ بختیاری، ۳۷۳)؛ یا اینکه مردم یزد گفته‌اند اسکندر شاهزادگان ایرانی را به یزد برد و در آنجا زندانی کرد، ازاین‌رو، شهر یزد را زندان اسکندر نامیدند (طباطبایی، ۸۳)؛ و در همدان نیز قبری به نام «قبر اسکندر» وجود دارد (رضایی‌همدانی، ۲۲۹)؛ همچنین در بخشی از اشعاری که در مدح حضرت علی (ع) بر سر سفرۀ مشکل‌گشا می‌خوانند، به نام اسکندر اشاره می‌شود (رضایی، ۶۲۳-۶۲۵). تعبیراتی مانند «سد سکندر» و امثالی مانند «بی پیر مرو[تودر] ظلمات / هرچند سکندر جهانی» (شاه‌حسینی، ۱۸) نیز از همین مصادیق هستند.

اما مهم‌ترین و پربسامدترین بخش ادبیات شفاهی که نام و شخصیت اسکندر در آن بازتاب یافته است، انواع روایی هستند. در ادبیات شفاهی ایران، افزون بر داستان بلند اسکندر‌نامۀ نقالی، حکایتها و افسانه‌های چندی دربارۀ اسکندر وجود دارد. بررسی این متون مبین وجود دو تصویر کاملاً متفاوت از شخصیت اسکندر است: یکی متناسب با آنچه در ادبیات رسمی فارسی آمده است و دیگری منطبق با شخصیت اسکندر در متون پهلوی. به عبارت دیگر، بخشی از ادبیات شفاهی ما هنوز هم حامل و مبین دیدگاههای ایرانیان پیش از اسلام نسبت به اسکندر است و همین نکته تفاوت اساسی ادبیات شفاهی و کتبی دراین‌باره را روشن می‌سازد. ازاین‌رو، اشاره به برخی از روایتهای شفاهی و مقایسۀ آنها با روایتهای کتبی ضروری است.

مشهورترین متن مربوط به اسکندر در ادبیات شفاهی روایت ویژه‌ای از داستان اسکندر است که در زمان صفوی نوشته شده و به اسکندرنامۀ نقالی یا اسکندرنامۀ هفت جلدی موسوم است. براساس این روایت، اسکندر «پهلوانی بی‌بدیل و مبارزی مردافکن و جوانمردی پاکباز و پیامبری نیک‌نهاد است؛ او نظر‌کردۀ پیامبران پیش از خود و مأمور زدودن کفر از صفحۀ گیتی و نشر و اعلای کلمۀ حق و دین اسلام است» (محجوب، ۳۴۱-۳۴۲). در سراسر کتاب از او با عنوان «اسکندر ذوالقرنین» یاد می‌شود. شخصیت اسکندر در قسمت اول این روایت کم‌و‌بیش مانند شخصیت او در شاهنامه و اسکندرنامۀ نظامی است؛ اما در بخش دوم به شخصیتی کاملاً افسانه‌ای تبدیل می‌شود (ه‌ د، اسکندرنامه). بر بستر چنین دیدگاهی، در یکی از روایتهای شفاهی، اسکندر پس از فتح همۀ کشورهای روی زمین به زیر زمین سفر می‌کند، ۷ سال در آنجا می‌ماند، با مردم معاشرت می‌کند و به رمز و رازهای کشاورزی آنها ازجمله کشت حبوبات و صیفی‌جات که روی زمین معمول نبوده، پی‌می‌برد. هنگام بازگشت به روی زمین این دانه‌ها را پنهانی با خود می‌آورد و دستور کشت آنها را به رعایای خود می‌دهد و به این ترتیب کشت محصولاتی مانند برنج، نخود و خربزه را بر روی زمین رواج می‌دهد (آذرشب، ۱۴۸- ۱۴۹؛ نیز نک‌ : درویشیان، ۱۷ / ۲۴۹-۲۵۱). این افسانه درحقیقت شکل تحریف‌شده‌ای از اسطورۀ ایزد شهیدشونده است که هر ساله با حیات مجدد خود باعث حیات نباتات می‌شود.

 

افسانۀ آب حیات

از این افسانه چند روایت شفاهی ثبت شده است که اختلافات جدی با روایتهای کتبی دارند. در این روایتها، برخلاف روایتهای کتبی، از یک‌سو اثری از خضر و الیاس وجود ندارد و از سوی دیگر در پایان سفر، اسکندر به آب‌ حیات می‌رسد و مشکی از آن پر می‌کند و از ظلمت بیرون می‌آید. تا این قسمت از روایتهای شفاهی کم‌وبیش مشابه هم هستند، اما در ادامه تفاوت پیدا می‌کنند، که آنها را به دو گروه می‌توان تقسیم کرد: در یک گروه هنگامی که اسکندر از ظلمات بیرون می‌آید و قصد نوشیدن آب حیات می‌کند، یک جوجه‌تیغی می‌بیند. به او می‌گوید: آب حیات مبارکت باد. من آب حیات نوشیده‌ام و عمرم جاودانه شده، اما به این صورت درآمده‌ام. اسکندر نیز از خوردن آب پشیمان می‌شود و دستور می‌دهد آبی را که با خود آورده بودند، پای درختان مرکبات و نخل و کاج بریزند و «از آن پس این درختان با زحمات اسکندر به سبزی جاودانه رسیده‌اند» (انجوی، ۲ / ۱۴۱-۱۴۲). درگروهی دیگر از روایتها اسکندر مشک محتوی آب حیات را به درخت کاجی آویزان می‌کند و به غلام (یا زن) خود که «بختک» نام داشته است، سفارش می‌کند که مواظب مشک باشد. در همان هنگام کلاغی روی مشک می‌نشیند و با منقارش آن را سوراخ می‌کند و چند قطره از آب می‌خورد. بقیۀ آب را پای درخت کاج می‌ریزد. بختک از آب ریخته شده در پای درخت می‌نوشد. اسکندر که همان لحظه متوجه موضوع می‌شود، با شمشیر به دهان وی می‌زند، اما شمشیر بینی غلام را قطع می‌کند. بختک از گِل یک بینی گلی برای خود می‌سازد (هدایت، ۱۷۵؛ آیلرس، ۴۳؛ ماسه، II / 366-367) و از آن به بعد در میان مردم به بینی گلی معروف می‌شود. بختک از گرفتن و کنده‌شدن بینی‌اش در هراس است (برای اطلاعات بیشتر، نک‌ : ه‌ د، بختک). کلاغ نیز عمر ۵۰۰ ساله و درخت کاج عمر جاودانه می‌یابند (انجوی، ۱۴۳-۱۴۴؛ درویشیان، ۱۷ / ۲۳۳- ۲۳۹). در هر دو دسته از روایات شفاهی اجزائی از روایت نظامی در شرف‌نامه، مانند سربازی که دور از چشم اسکندر پدر خود را در صندوقی گذاشته و با خود به همراه می‌برد (ص ۱۰۰۱-۱۰۰۶)، دیده می‌شود.

 

اسکندر و آرایشگر

این افسانه به زبان فارسی نخستین‌بار در حدیقة ‌الحقیقۀ سنایی نقل شده است که براساس آن اسکندر گوشهای بسیار دراز داشته که فقط آرایشگر او از آن آگاه بوده است و اسکندر او را از فاش کردن موضوع برحذر داشته بود. آرایشگر سالها این راز را می‌پوشاند، اما از سنگینی حفظ این راز هولناک بیمار می‌شود و سرانجام، به توصیۀ طبیبی سر درون چاهی می‌کند و می‌گوید: شه سکندر دو گوش همچو خران / دارد این است راز، دار نهان. از این چاه یک نی می‌روید. چوپانی آن را می‌بُرد و از آن نی لبک می‌سازد و به هنگام نواختن همان نوا از نی خارج می‌شده است (ص ۴۸۴-۴۸۵). نظامی در اسکندرنامه، همین روایت را نقل کرده است، با این تفاوت که وقتی اسکندر متوجه چگونگی افشاشدن راز می‌شود، از روییدن نی در آن چاه به این یقین می‌رسد که: «نهفتیدۀ کس نماند نهان» (ص ۱۰۳۷-۱۰۴۰). از این افسانه که سابقه‌ای بسیار طولانی در فرهنگ جهانی دارد و گفته می‌شود اصل آن به اساطیر یونان مربوط بوده و به میداس پادشاه افروغیه (فریگیا[۱]) منسوب است (دهخدا، ۱ / ۱۷۶-۱۷۷)، چند روایت در ادبیات شفاهی ثبت شده است؛ با این تفاوت که اسکندر به جای گوشهای دراز، «دو شاخ در زیر کلاه» پنهان دارد (شهری، ۶۴؛ شاملو، ۲ / ۴۸۶؛ رفعتی، ۲۳).

 

تابوت اسکندر و بیرون بودن دست او

از این حکایت در ادبیات رسمی ما روایتهای فراوانی وجود دارد. در بیشتر آنها تأکید شده که اسکندر به هنگام مرگ وصیت کرده بود که یک دست او را از تابوت بیرون گذارند «تا مردمان همی بینند که اگرچه همۀ جهان بستدیم، دست تهی همی رویم» (عنصرالمعالی، ۱۴۸؛ عطار، ۹۴؛ خواندمیر، ۱ / ۲۱۴). بر اساس روایت نظامی در اقبال‌نامه، اسکندر وصیت می‌کند که در آن دست مقداری خاک بگذارند و منادی فریاد کند پادشاهی که گنج دنیا را در دست داشت، به جز خاک چیزی در دست ندارد و «شما نیز چون از جهان بگذرید / از این خاکدان تیره خاکی برید» (ص ۱۱۵۲).

هدف این روایتهای به ظاهر متفاوت این است که از اسکندر پادشاهی حکیم، دوراندیش و زاهد تصویر کنند. این حکایت با اندکی تغییر در ادبیات شفاهی ما وجود دارد. براساس این روایت، اسکندر به هنگام مرگ گفته بود که «هر کجا دستم به درون تابوت رفت، مرا همان‌جا دفن کنید». پس از مرگ اسکندر، چند شبانه‌روز تابوت حامل جسدش را می‌گردانند، اما دست وی به درون تابوت نمی‌رفت، تا اینکه دهقانی مقداری خاک در کف دست اسکندر می‌ریزد و دست به درون تابوت می‌رود. دهقان آهی می‌کشد و می‌گوید: «چشم آدمی را مگر خاک پر کند» (وکیلیان، ۸۶؛ اسکندرنامه ... ، ۲۷۶-۲۷۷). این تغییر به ظاهر کوچک اساس حکایت را نسبت به روایتهای کتبی دگرگون کرده، و از اسکندر شخصیتی حریص و دنیاپرست تصویر نموده است.

از برخی حکایات و افسانه‌های شفاهی روایتی در ادبیات کتبی وجود ندارد. به یک مورد که مهم‌ترین آنها ست، اشاره می‌شود: براساس این افسانه که در کازرون ثبت شده است، در جنگ میان اسکندر با مردم کازرون، شیطان با فریب دادن میرآخور بهمن، فرمانروای شهر، نقش مهمی در پیروزی اسکندر ایفا می‌کند (حاتمی، ۱۹۵). این تصویر منطبق است با تصویری که در متون پهلوی از اسکندر و تأثیرپذیری او از اهریمن ارائه شده است. در ارداویراف‌نامه آمده است که پس از استقرار دین زردشتی در ایران «گجسته اهریمن بدکار برای اینکه مردمان به این دین شک کنند، گجسته اسکندر یونانی ... را گمراه کرد که با ستمگران و نبرد و بیماری به ایرانشهر آمد» و در ادامه به ویرانیها و تباه‌کاریهای اسکندر اشاره می‌شود (ص ۳۹-۴۲).

مقایسۀ روایتهای شفاهی و کتبی مربوط به اسکندر مبین وجود اختلافی جدی دراین‌باره است. درحالی‌که ادبیات کتبی تصویری پیامبرگونه از اسکندر ارائه می‌دهد، ادبیات شفاهی ضمن حفظ این تصویر در برخی از روایتها، نقشی دیگرگونه نیز از او رسم می‌کند، چنان‌که از اسکندر پادشاهی حریص یا فردی پلید و تبهکار در ذهن القا می‌کند.

 

مآخذ

آذرشب، حسین، افسانه‌های مردم کهگیلویه و بویراحمد، تهران، ۱۳۷۹ ش؛ ارداویراف‌نامه، به کوشش فیلیپ ژینیو، ترجمۀ ژاله آموزگار، تهران، ۱۳۷۲ ش؛ اسکندرنامۀ هفت جلدی، منسوب به منوچهر حکیم، تهران، ۱۳۲۷ ش؛ انجوی شیرازی، ابوالقاسم، قصه‌های ایرانی، تهران، ۱۳۵۳ ش؛ بختیاری، علی‌اکبر، سیرجان در آیینۀ زمان، کرمان، ۱۳۷۸ ش؛ حاتمی، حسن، باورها و رفتارها، گذشته در کازرون، تهران، ۱۳۸۵ ش؛ خواندمیر، غیاث‌الدین، حبیب ‌السیر، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، ۱۳۶۲ ش؛ درویشیان، علی‌اشرف و رضا خندان، فرهنگ افسانه‌های مـردم ایـران، تهران، ۱۳۸۴ ش؛ دهخدا، علی‌اکبر، امثـال و حکم، تهران، ۱۳۵۲ ش؛ رضایی، جمال، بیرجندنامه، به کوشش محمود رفیعی، تهران، ۱۳۸۱ ش؛ رضایی همدانی، عمادالدین، سیمای همدان، تهران، ۱۳۷۹ ش؛ رفعتی، حسین، هزار مثل جیرفتی، کرمان، ۱۳۷۹ ش؛ سرلک، رضا، آداب و رسوم و فرهنگ عامۀ ایل بختیاری چهارلنگ، تهران، ۱۳۸۵ ش؛ سنایی، حدیقة الحقیقة، به کوشش مدرس رضوی، تهران، ۱۳۵۹ ش؛ شاملو، احمد، کتاب کوچه، تهران، ۱۳۶۱ ش، حرف الف؛ شاه‌حسینی، علیرضا، ضرب‌المثلهای الیکایی، تهران، ۱۳۸۳ ش؛ شهری، جعفر، قند و نمک، تهران، ۱۳۷۰ ش؛ طباطبایی اردکانی، محمود، فرهنگ عامۀ اردکان، تهران، ۱۳۸۱ ش؛ عطار نیشابوری، فریدالدین، مصیبت‌نامه، به کوشش نورانی وصال، تهران، ۱۳۸۳ ش؛ عنصرالمعالی کیکاووس، قابوسنامه، به کوشش غلامحسین یوسفی، تهران، ۱۳۶۴ ش؛ محجوب، محمدجعفر، ادبیات عامیانۀ ایران، به کوشش حسن ذوالفقاری، تهران، ۱۳۸۷ ش؛ مؤید محسنی، مهری، فرهنگ عامۀ سیرجان، کرمان، ۱۳۸۱ ش؛ نظامی گنجوی، خمسه، تهران، ۱۳۸۷ ش؛ وکیلیان، احمد، تمثیل و مثل، تهران، ۱۳۸۷ ش؛ هدایت، صادق، نیرنگستان، تهران، ۱۳۴۴ ش؛ همایونی، صادق، ترانه‌های محلی فارس، شیراز، ۱۳۷۹ ش؛ نیز:

 

Eilers, W., Die Āl, ein persisches Kindbettgespenst, München, 1979; Massé, H., Croyances et coutumes persanes, Paris, 1938.

محمد جعفری (قنواتی

 

 

نام کتاب : دائرة المعارف بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 4  صفحه : 1193
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست