اساس
دورى مردم مغربزمين از دين، مسيحيت محرف بود كه در اصل اول خود به بنبست مىرسد،
زيرا تثليث چيزى شبيه (3- 1) است كه هيچكس آن را نمىپذيرد.
مسيحيت
براى زندگانى اجتماعى و براى عدالت اجتماعى و غيره برنامه نداشت، غربىها مجبور
شدند، علم و عقل و فضيلت (ارزشهاى اخلاقى) و عدالت همانند حقوق بشر و غيره را
خارج از محدوده دين محرف مسيحيت تعريف كنند و بالآخره مسيحيت محرف و درد نخور مبهم
و مجمل و بىبرنامه را براى كليساها در روزهاى يكشنبه قرار دادند، و زندگانى خود
را خود جهتدهى نمودند، غربىها فكر مىكردند و هنوز چنين مىانديشند كه دين اصل و
اساسى ندارد و دين را بايد از زاويه خاص به خودش ديد، نه از زاويه عقل و علم و
قانون زندگى و فضيلت و عدالت، طبيعى بود كه سكولار بر دين مقدم گردد، و دين به
عنوان برنامه نامفهوم و بىروح به عنوان يك امر تشريفاتى در كليسا نه به خاطر خودش
كه به خاطر آزادى در رأى و عمل، در كليساها باقى ماند.