responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 346

يازده. طى الأرض دادن ديگرى‌

پدرم در تابستان‌ها معمولًا يكى دو ماه در لار (در اطراف تهران) تنهايى در چادر زندگى مى‌كرد و به عبادت مى‌پرداخت. شخصى به نام حاج حيدر على فتاحى، كه مردى متعبد بود، از يكى از اقوام خودشان، كه پيرتر از او بود پس از مرگ وى نقل كرد كه به او گفته:

سرّى دارم براى تو مى‌گويم، ولى تا زنده‌ام براى كسى نقل نكن. در يكى از تابستان‌هاى گذشته (قبل از پنجاه سال پيش) مرحوم حاج ميرزا عبدالعلى تهرانى بدون عائله رفته بود لار و در يك چادر نزديك ساير دامداران براى مدتى موقت (يكى دو ماه) سكونت كرده بود. من به پيشنهاد حاج آقا چند شبى در چادر ايشان مى‌خوابيدم. روزى به ايشان گفتم: من فردا دادگاه دارم و به همين جهت بايد امروز بروم تهران.

ايشان فرمود: امشب نزد من بمان من فردا تو را مى‌فرستم.

در آن زمان چهار پنج ساعت طول مى‌كشيد تا با وسايل آن موقع از لار تا ميدان ارك و دادگسترى بروم. فكر كردم ايشان بيخود نمى‌گويد و اطاعت كردم. روز بعد تقريباً يك ساعت قبل از موعدى كه بايد در دادگاه حاضر شوم، ايشان دست مرا گرفت و از چادرهايى كه آنجا زده بودند گذشتيم تا رسيدم پشت تپه‌اى، فرمود: تا من صلوات مى‌فرستم تو هم صلوات بفرست، هر وقت ساكت شدم تو هم ساكت شو.

من هم همين كار را كردم وقتى ساكت شدم و چشمم را باز كردم خود را در ميدان ارك جلوى دادگسترى ديدم!

ضمناً فرمود: تا زنده‌ام اين ماجرا را براى كسى تعريف نكن.

نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 346
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست