responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 201

آفتاب روز عرفه غروب كرد، كم كم اذان و نماز مغرب و عشا خوانده شد. ابتدا زن‌ها را براى سوار شدن و سرشمارى به صف كرديم، يكى از خانم‌ها كم بود و او هم مادر شهيد زنبق بود. جستجو با صدا زدن با بلندگو شروع شد. هر چه اطراف را گشتيم و صدا زديم، فايده‌اى نداشت. تقريباً يك ساعت به اين كيفيت گذشت.

زن‌ها را سوار اتوبوس كرديم و بعد مردها را به صف كرده و سوار كرديم و همچنان تجسس جهت پيدا كردن خانم زنبق ادامه داشت، ولى بى‌ثمر. راننده هم به فرياد آمد كه چرا معطليد؟ خلاصه يك ساعت ديگر حركت را تأخير انداختيم. اطراف ما از جمعيت خالى شد و هوا هم كاملًا تاريك. آن زمان وضع روشنايى مثل حالا نبود و تاريكى هوا و خالى شدن آن سرزمين از زائر ترسناك بود. كم كم زائرين هم به صدا درآمدند كه خودش نبايد مى‌رفت، يك نفر بماند او را بياورد ما به مزدلفه نمى‌رسيم، حجّ‌مان خراب مى‌شود و ....

در آن شرايط چاره‌اى جز حركت نبود. حركت كرديم ولى من در ركاب ماشين ايستادم و دائماً او را صدا مى‌زدم و به حضرت صاحب‌الزمان ارواحُنا لِتُراب مَقدَمِهِ الفداء متوسل مى‌شدم.

سكوت غمبارى زائران را در برگرفته بود. به هر تقدير در مُزدَلَفه نزول كرديم، ضمن جمع‌آورى سنگ براى فرداى مِنا، من جستجوى خود را براى پيدا كردن گم‌شده‌ام ادامه دادم. در اجتماعات زائران با بلندگوى دستى قسمت‌هايى از وادى را دور زده و صدا زدم، اما فايده نداشت.

در آن زمان زائران در وادى نيت وقوف كرده، هر كس مشغول سنگ جمع كردن و يا استراحت مى‌شد و شب را آنجا مى‌ماندند، با اعلان اذان صبح زائران را جمع كرديم و نيت وقوف تذكر داده شد. كم كم زن‌ها را سوار اتوبوس كرده، حركت داديم. مردها هم سوار و آماده حركت به سوى منا شدند و به طلوع خورشيد كم مانده بود. وارد وادى مشعر شديم، آفتاب هم طالع گرديد. به طرف خيام راه افتاديم.

نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 201
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست