على 1 با اعتماد به خدا و حُسنِ
ظَنّ به او ، بيرون آمد . دينارى از پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم قرض گرفت و راه افتاد که با
آن چيزى بخرد که ناگهان در روزى سوزان ، به مِقداد برخورد. على 1 اين حال او را برنتافت و گفت : اى مقداد ، چه چيز تو را در اين ساعت بى تاب ساخت؟
گفت : اى ابوالحسن
مرا واگذار ، و نهانِ زندگانيم را آشکار مساز !
فرمود : نمىتوانم
مگر اينکه آنچه مىدانى بدانم .
گفت : اى ابوالحسن ، تو را به خدا و خودت رهايم کن ، و کشف حالم را جويا مباش .
على فرمود : بايسته
تو نيست که حالَت را از من کتمان کنى .
گفت : حال که
اصرار دارى . سوگند به آن که محمّد را به نبوّت گرامى داشت و تو را به وصيّت ، مرا بى قرار نساخت مگر سختى طاقت فرسا . خانوادهام را به حالى ترک کردم که زمين تاب تحمّل مرا نزد آنان نداشت پس اندوهناک
سَرَم را گرفتم و بيرون آمدم ، اين است حال من !
چشمان على اشک فرو باريد تا اينکه اشکها ريش او را
تر ساخت . آن گاه گفت : سوگند ياد مىکنم به آنچه تو
قَسَم خوردى ، مرانسبت به خانوادهام بى تاب نساخت مگر همان چيزى که آرام و قرار را از تو سِتاند ؛ دينارى را قرض کردم ، آن را بگير .
پس رفع نياز او را بر نياز خود مقدم داشت
و دينار را به او داد . آن گاه سرش را گذاشت و خوابيد .