اوّل اسلام پديد آمد و ريشههای اختلاف
ميان مسلمانان آگاه شود ، و اينكه چگونه فقهاي اهل رأي ، تعدّد در رأي را جايز
شمردند ؛ با اينكه میدانيم خدا و پيامبر و قرآن يكي است ، و خدا ما را به وحدت در فقه و عقيده فرا میخواند و از اختلاف و
جدايي برحذر میدارد ، و رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم تأكيد و نص دارد بر اينكه
فرقه ناجيه از امّتش تنها يك فرقه است .
بازگشتی به آغاز
ثابت است كه رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم امور شريعت و دولت (هر دو را
با هم) بر عهده داشت ، و البته جانشين او میبايست اهليت براي تصدّي هر دو را دارا باشد .
از سويي پيداست كه ابوبكر و عمر ، تنها حاكم بودند و آگاهي كامل به شريعت نداشتند ؛ و از
آنجا كه حكومت در اسلام نيازمند علم است ، چارهای جز تصرف
در بعضي اصول نديدند تا امكان تشريع اقوال آنها فراهم آيد و از دائره
اجتهادات شخصي (كه امكان تخطئه آنها در عصرهاي بعد هست) خارج شود .
پيش از اين دريافتيم كه ابوبكر و عُمَر ، در آغاز خلافتشان ، ادعا نكردند كه همه علم رسول خدا را دارايند ، بلكه
آنچه را نمیدانستند (مانند مسائل جدّه و . . .) از صحابه میپرسيدند ، و آن گاه كه ميان رأي آنها
و قول پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم تخالف روي میداد ، از فتواشان برمي گشتند و اين امر در موارد بسياري رخ داد .
ليكن عُمَر در دوره پاياني
خلافتش ، رجوع از رأي خود را برنتافت ، بلكه به زنداني ساختن
صحابه دست يازيد تا اينكه اجلش به سر آمد ، و ادعا داشت كه ميزان
اول و آخر در پذيرش و ردّ ، خودِ اوست .
ابوبكر و عمر (بلكه همه مسلمانان)
میدانستند كه مُشرِّع تنها خدا و رسولِ اوست ، و هيچ كس در برابر قرآن و سنّت حقّ تشريع ندارد ، و
نهايت کاری که حق داشتند اين بود که احکام را از قرآن و سنت استنباط کنند . رجوع از فتواشان