تابش نکرده، منخسف آمد ز کید دهر
ماهی که داغ او به دل آسمان بماند
احمد بیان و احمد نام، احمدی سلوک
احمد بگفت تا که به کامش زبان بماند
دل ها بسوخت زاتش هجران و "هور" را
داغ وداع او به دل و جسم و جان بماند
زین پس سترون است دگر مام روزگار
کاز مرگ این پسر به دلش آرمان بماند
خاک از بها به خویش ببالد اگر سزد
زان گوهرش که در صدف دل نهان بماند
رو سوی خلد کرد ز "خلد برین" خویش
چون حق به باغ خلد بگفتش: بمان، بماند
چندین ارم که "خلد برین" شمه ای از آن
می کشت و رفت و گلشن بی باغبان بماند
راحت روان به روح روان گشت روح او
داغش به قلب قاطبه اصفهان بماند
از کف شد آن خطیب که حسّان ز منطقش
در موقف خطابه، بنان در دهان بماند
پنجاه و هفت ساله، ره پنج و هفت، هشت
نزد دو هفت و هشت بهشت جنان بماند
پاییز آخرش به ربیع نخست گشت
در آخر ربیع بهارش خزان بماند