است. و همزه دوم را بدل به الف كردند، و وقتى آن را بخواهند متحرك كنند، مبدل به «واو» كنند و در جمع آن گويند: اوادم- انتهى. و وجه تسميه أبو البشر به «آدم» شايد به واسطه آن است كه اسمر اللّون، يعنى گندمگون، بوده، زيرا كه در لغت است كه الآدم من النّاس الأسمر. و در بعض روايات است كه آدم را از آن جهت «آدم» گويند كه از «اديم» ارض در معانى «صورت» است [1] و اديم ارض به معناى روى زمين است.
قوله: على صورته «صورت» در لغت به معناى تمثال و هيئت است. و توان گفت يك معناى عامّ مشترك بين امورى دارد، كه آن مشترك عبارت از شيئيّت شىء و فعليت آن است، منتها براى هر چيزى فعليتى است كه به آن اعتبار آن را ذو الصورة گويند، و آن فعليت را صورت آن گويند. و اينكه «صورت» را در لسان اهل فلسفه به امورى اطلاق كردند كه جامع آن همان فعليت شىء و شيئيت آن است مخالف با لغت نيست و از قبيل مواضعه و اصطلاح نيست. شيخ أبو على سينا، رئيس فلاسفه اسلام، در الهيات شفا گويد: «گاهى [صورت] گفته شود به هر هيئت و فعلى كه در قابل وحدانى يا مركّب باشد، تا آنكه حركات و اعراض صورت باشد. و صورت گفته شود به چيزى كه ماده متقوّم به آن شود بالفعل، پس جواهر عقليه و اعراض را صور نتوان گفت. و صورت گفته شود به چيزى كه كامل شود ماده به واسطه آن، گرچه متقوّم به آن نباشد بالفعل، مثل صحت و آنچه كه شىء به سوى او بالطبع متحرك باشد. و صورت گفته شود به نوع و جنس و فصل شىء و به همه اينها. و كلّيّت كل در اجزاء نيز صورت است.»- انتهى.
و از تأمل در تمام مواردى كه استعمالات صورت را در آن نمودند معلوم شود كه ميزان در همه همان «فعليّت» است و به اشتراك معنوى در تمام موارد استعمال شود، حتى آنكه به حق تعالى «صورة الصور» گويند.
قوله: اصطفاها «صفوة» به معناى خالص و صافى از كدورت است، و «اصطفاء» به معناى اخذ نمودن خالص و صافى است، و لازمه آن مىباشد. ولى جوهرى و غير او اصطفاء را به معناى «اختيار» دانستهاند، چنانچه اختيار را نيز به «اصطفاء» در لغت معنا نمودند. و اين نيز تفسير به لازم است، زيرا كه «اختيار» نيز به معناى اخذ نمودن خير است و نيكويى، از اين جهت ملازم با اصطفاء شود در خارج، نه آنكه مفهوم آن باشد.
[1] عن أبي عبد اللّه (ع) قال: انّما سمّى آدم «آدم» لأنّه خلق من أديم الأرض. علل الشرايع، ج 1، ص 26.