هست و نيست
عالم اندر ذكر تو در شور و غوغا هست و نيست
باده از دست تو اندر جام صهبا هست و نيست
نور رُخسار تو در دلها فروزان شد، نشد
عشق رويت در دل هر پير و بُرنا هست و نيست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوى عطر موى تو در دشت و صحرا هست و نيست
درد دل از روى زردم، پيش او گفت و نگفت
پارهپاره جامه صبر و شكيبا هست و نيست
جان من در راه آن دلبر، فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخىِ خاك دلارا هست و نيست
كاروان عشق در رؤياى او رفت و نرفت
جان صدها كاروان در اين تمنّا هست و نيست