مُبتلاى دوست
باد صبا! گذر كنى ارْ در سراى دوست
برگو كه دوست سر ننهد جُز به پاى دوست
من سر نمىنهم، مگر اندر قدوم يار
من جان نمىدهم، مگر اندر هواى دوست
كردى دل مرا ز فراق رُخت كباب
انصافْ خود بده كه بود اين سزاى دوست؟
مجنونْ اسير عشق شد، امّا چو من نشد
اى كاش كس چو من نشود مُبتلاى دوست