هواىِ وصال
در پيچوتاب گيسوى دلبر ترانه است
دلبرده فدايى هر شاخ شانه است
جان در هواى ديدن رخسار ماه توست
در مسجد و كنيسه نشستن بهانه است
در صيد عارفان و ز هستى رميدگان
زلفت چو دام و خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روى تو اى شمس تابناك
اشكم چو سيل جانب دريا روانه است
در كوى دوست فصل جوانى به سر رسيد
بايد چه كرد اين همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست چو درياى بىكران
اين مستِ تشنهكامْ غمش در كرانه است
ميخانه در هواى وصالش طربكُنان
مُطرب به رقص و شادى و چنگ و چَغانه است