حُسن ختام
الا يا ايُّها الساقى ز مى پُر ساز جامم را
كه از جانم فروريزد هواى ننگ و نامم را
از آن مى ريز دَر جامم كه جانم را فنا سازد
بُرون سازد ز هستى هسته نيرنگ و دامم را
از آن مى ده كه جانم را ز قيد خود رها سازد
به خود گيرد زمامم را فروريزد مقامم را
از آن مى ده كه در خلوتگه رندان بىحرمت
بهم كوبد سجودم را بهم ريزد قيامم را
نبودى در حَريم قدس گلرويان ميخانه
كه از هَر روزنى آيم گلى گيرد لجامم را
روم دَر جرگه پيران از خود بىخبر شايد
بُرون سازند از جانم به مى افكار خامم را
تو اى پيك سبك باران درياى عَدم از من
به دَريادارِ آن وادى رَسان مدح و سَلامم را
بساغر ختم كردم اين عَدم اندر عَدم نامه
به پير صُومعه برگو ببين حُسن ختامم را