آب زندگانى
قَدِ دلجويت اندر گُلشنِ حُسن
يكى سروى است كاندر كاشمر نيست
در آئينهى من آب زندگانى
از آن شيرين دهن پاكيزهتر نيست
سرى كان گوىِ چوگانت نباشد
به چوگانش زنم آن را كه سر نيست
اگر تخم مُحبّت جُز تو كارد
ز بيخش بركَنَم، كان باثمر نيست
نهالِ عشقت اندر قلب «هندى»
بغير از آه و حسرت، بارور نيست