محفل رندان
آيد آن روز كه خاك سر كويش باشم
ترك جان كرده و آشفته رويش باشم
ساغر روحفزا از كفِ لُطفش گيرم
غافل از هر دوجهان بسته مويش باشم
سر نهم بر قدمش بوسهزنان تا دم مرگ
مست تا صُبح قيامت ز سبويش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش همه عُمر
محو چون مىزده در روى نكويش باشم
رسد آن روز كه در محفِل رندان سرمست
رازدار همه اسرار مگويش باشم
يوسفم گر نزند بر سر بالينم سر
همچو يعقوب دل آشفته بويش باشم