جامهداران
من خواستار جام مى از دست دلبرم
اين راز با كه گويم و اين غم كُجا برم
جان باختم به حسرت ديدار روى دوست
پروانه، دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دورى او كُنج اين قفس
اين دام بازگير تا كه معلقزنان پرم
اين خِرقه ملوّث و سجّاده ريا
آيا شود كه بر در ميخانه بر درم
گر از سبوى عشق دهد يار جُرعهاى
مستانه جان ز خرقه هستى درآورم
پيرم ولى به گوشه چشمى، جوان شوم
لطفى! كه از سراچه آفاق بگذرم