محراب عشق
جُز خم ابروى دلبر هيچ محرابى ندارم
جُز غم هجران رويش من تبوتابى ندارم
گفتم اندر خواب بينم چهره چون آفتابش
حسرت اين خواب در دل ماند، چون خوابى ندارم
سر نهم بر خاك كويش، جان دهم در ياد رويش
سر چه باشد، جان چه باشد، چيز نايابى ندارم
با كه گويم دردِ دل را از كه جويم راز جان را
جُز تو اى جان، رازجويى، دردِ دليابى ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هرچه بينم، جُز سرابى نيست، من آبى ندارم
من پريشان حالم از عشق تو و حالى ندارم
من پريشان گويم از دست تو آدابى ندارم