مستى عشق
در ميخانه بروى همه باز است هنوز
سينه سوخته در سوز و گُداز است هنوز
بىنيازى است در اين مستى و بيهوشى عشق
درِ هستى زدن از روى نياز است هنوز
چاره از دورى دلبر نبود لب بربند
كه غلام دَرِ او بندهنواز است هنوز
راز مگشاى مگر در بَرِ مست رُخ يار
كه در اين مرحله او محرم راز است هنوز
دست بردار ز سوداگرى و بُوالهوسى
دست عُشّاق سوى دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بر دامن يار
چه توان كرد كه در عشوه و ناز است هنوز
اى نسيم سحرى! گر سر كويش گذرى
عطر برگير كه او غاليهساز است هنوز