باده هوشيارى
برگير جام و جامه زُهد و ريا درآر
محراب را به شيخ رياكار واگُذار
با پير ميكده خبر حال ما بگو
با ساغرى بُرون كُند از جان ما خمار
كشكول فقر شد سبب افتخار ما
اى يار دلفريب! بيفزاى افتخار
ما ريزهخوار صُحبت رند قلندريم
با غمزهاى نواز دل پير جيرهخوار
از زهر جانگُداز رقيبم سُخن مگوى
دانى چهها كشيدم ازين مار خالدار
بوس و كنار يار بجانم حيات داد
در هجر او نه بوس نصيب است و نى كنار
هشدار ده به پير خرابات از غمم
ساقى ز جام باده مرا كرد هوشيار