درياى فنا
كاش روزى بسر كوى توام منزل بود
كه در آن شادى و اندوهْ مُراد دل بود
كاش از حلقه زُلفت گرهى در كف بود
كه گرهبازكُنِ عُقده هر مُشكِل بود
دوش كز هجر تو دلْ حالت ظلمتكده داشت
ياد تو شمع فروزنده آن محفِل بود
دوستان، مىزده و مست و ز هوش افتاده
بىنصيب آنكه در اين جَمع چو من عاقِل بود
آنكه بشكست همه قيد، ظلوم است و جهول
و آنكه از خويش و همه كون و مكان غافِل بود
در بر دلشدگان علم حجاب است حجاب
از حجاب آنكه برون رفت بحقّ جاهِل بود
عاشق از شوق به درياى فنا غوطهور است
بىخبر آنكه به ظلمتكده ساحِل بود
چون بعشق آمدم از حوزه عِرفان، ديدم
آنچه خوانديم و شنيديم همه باطِل بود