ميشود و دوباره بر ميگردد , از اين تحولات و دگرگونى كه در صفحه جان پيدا
مى شود , خدا را شناختم . زيرا اين رويدادهاى نفسانى نه به خود متكى هستند و نه
به نفس انسان تكيه دارند , زيرا اگر بخود متكى بودند چرا گاهى بسته و گاهى باز
ميشوند ؟ گاهى مثبت , گاهى منفى مى شوند , گاهى بود و گاهى نيست مى شوند , اگر
به نفس متكى بودند چرا از نفس گرفته مى شوند , صفحه جان , صفحه پذير است نه
آفريننده . جان انسانى اين رويدادهاى علمى را مى پذيرد البته نه بطور انفعال
بلكه بعنوان مرآت و مجلا .
جان آئينه علوم است كه اين علوم را در صفحه جان بتاباند . پس اين سلسله
تحولات و اراده ها و تصميم گيريها و باز و بسته شدن اين آراء و عقايد , نه به
خود اين آراء و عقايد متكى اند و نه به جان , كه مجلاى اين آراء و عقايد است .
گاهى به اصل وجود خلق استدلال مى كند كه خداست . گاهى به حدوث و پديده بودن خلق
استدلال مى كند كه خدا حادث و پديده نيست , بلكه از ليست . گاهى به اينكه در
خلق و در جهان امكان نظير هست , شبيه هست و همانندى را دارد , استدلال مى كند كه
خدا همانند و شريك و نظير ندارد .
ليس كمثله شى ء [1] گاهى اصل آفرينش و خلقت را تشريح مى كند كه خدا بدون حركت مى آفريند و
بدون حركت كار ميكند . اين استدلالها نشان ميدهد كه بر اساس اصول ديالكتيك
نميشود خدا را شناخت . زيرا بر پايه حركت همگانى و اينكه هيچ موجودى بيحركت
نيست و اينكه سراسر جهان در حركتند و هماهنگند با اين اصل نمى شود خدا را
اثبات كرد و نه مى شود صفت خدا را شناخت و ثابت كرد زيرا هم وجود خدا منزه
از حركت و دگرگونى است و هم كار خدا منزه از حركت و دگرگونى است . خدا هست
بيحركت