شيخ برفت احمد را ديد در گورخانه اي برخاک خفته و نفس بلب آمده و
زبان مي جنبانيد . گوش داشت مي گفت : لمثل هذا فليعمل العالمون . سري سر
وي برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد . شيخ را
ديد . گفت : اي استاد بوقت آمدي که کار من تنگ درآمده است . پس نفس منقطع
شد . سري گريان روي بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقي را ديد که از شهر بيرون
مي آمدند ، گفت : کجا مي رويد ؟
گفتند : خبر نداري که دوش از آسمان ندائي آمد که هرکه خواهد که بر
ولي خاص خداي نماز کند گو بگورستان شو نيزيه رويد و نفس وي چنين بود که
مريدان چنان مي خاستند و اگر خود از وي جنيد خاست تمام بود و سخن اوست که
اي جوانان کار بجواني کنيد پيش از آنکه به پيري رسيد که ضعيف شويد و در
تقصير بمانيد ، چنين که من مانده ام و اين وقت که اين سخن گفت ، هيچ جوان
طاقت عبادت او نداشت و گفت : سي سالست که استغفار مي کنم از يک شکر گفتن .
گفتند : چگونه ؟
گفت بازار بغداد بسوخت . اما دکان من نسوخت مرا خبر کردند . گفتم:
الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادر مسلمان خواستم و دنيا را حمد گفتم
از آن استغفار مي کنم و گفت اگر يک حرف از وردي که مراست فروت شود هرگز
آنرا قضا نيست و گفت دور باشيد از همسايگان توانگر و قرايان بازار و عالمان
اميران .
و گفت : هرکه خواهد که به سلامت بماند دين او و براحت رساند دل او و
تن او و اندک شود غم او ، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و
روزگار تنهايي .
و گفت : جمله دنيا فضولست مگر پنج چيز ؛ ناني که سد رمق بود ، آبي
که تشنگي ببرد ، جامه اي که عورت بپوشد ، خانه اي که در آنجا تواند و علمي
که بدان کار مي کني .
و گفت : هر معصيت که از سبب شهوت بود اميد توان داشت به آمرزش آن و
هر معصيت که آن بسبب کبر بود اميد نتوان داشت به آمرزش آن زيرا که معصيت
ابليس از کبر بود و زلت آدم از شهوت .
و گفت : اگر کسي در بستاني بود که درختان بسيار بود بر هر برگ درختي
مرغي نشسته و بزباني فصيح مي گويند السلام عليک يا ولي الله . آنکس که
نترسد که آن مکر است و استدراج بر وي بيابد ترسيد .