گفت : گرفتن حقايق و گفتن بدقايق و نوميد شدن ا زآنچه هست در دست خلايق و گفت هرکه عاشق رياست است هرگز فلاح نيابد .
و گفت :من راهم مي دانم به خداي آنکه از کسي چيزي نخواهي و هيچت نبود که کسي از تو چيزي خواهد .
و گفت :چشم فرو خوابانيد . اگر همه از نري بود و ماده اي .
و گفت :زبان از مدح نگاه داريد چنانکه از ذم نگاه داريد و سوال
کردند که به چه چيز دست يابيم بر طاعت ؟ گفت : بدانکه از دنيا از دل خود
بيرون کنيد که اگر اندک چيزي از دنيا در دل شما آيد هر سجده که کنيد آن چيز
را کنيد و سوال کردند از محبت .
گفت : محبت نه از تعليم خلق است که محبت از موهبت حق است و از فضل او و گفت : عارف را اگر هيچ نعمتي نبود او خود در همه نعمتي بود .
نقلست که يک روز طعامي خوش مي خورد او را گفتند چه مي خوري ؟ گفت :
من مهمان آنچه مرا دهند آن خورم با اين همه يک روز نفس را مي گفت اي نفس
خلاصي ده مرا تا تو نيز خلاصي يابي و ابراهيم يکبار او را وصيتي خواست .
گفت : توکل کن تا خداي با تو بهم برد و انيس تو بود و بازگشت بود که
از همه برو شکايت کني که جمله خلق نه ترا منفعت تواند رسانيدو نه مضرت دفع
توانند کرد و گفت :
التماسي که کني از آنجا کن که جمله درمانها نزديک اوست و بدانکه
هرچه بتو فرومي آيد زنجي يا بلائي يا قافله اي ، يقين مي دان که فرج يافتن
از آن در نهان داشتن است و کسي ديگر گفت مرا وصيتي کن .
گفت : حذر کن از آنکه خداي ترا مي بيند و تو در شيوه مساکين نباشي .
سري گفت : معروف مرا گفت : چون ترا بخداي حاجتي بود سوگندش بده بگوي يارب بحق معروف کرخي که حاجت من روا کني تا حالي اجابت افتد .
نقلست که شيعه يک روز بر در رضا رضي الله عنه مزاحمت کردند و پهلوي معروف کرخي را بشکستند بيمار شد ، سري سقطي گفت : مرا وصيتي کن .