گفتي : ميان اين و خوردن ، پنجاه آيت از قرآن بر مي توان خواند . روزگار چرا ضايع کنم ؟
ابوبکر عياش گويد به حجره داود رفتم . او را ديدم ، پاره اي نان خشک
در دست داشت و مي گريست . گفتم : يآ داود چه بوده است تورا ؟ گفت : مي
خواهم که اين پاره نان بخورم و نم يدانم که حلال است يا حرام ؟
يکي ديگر گفت : پيش اورفتم . سبويي آب ديدم در آفتاب نهاده . گفتم :
چرا در سايه ننهي ؟ گفت : چون آنجا بنهادم سايه بود . اکنون از خداي شرم
دارم که از بهر نفس تنعم کنم .
نقل است که سرايي داشت عظيم ، و در آنجا خانه بسيار بود ، و تا آن
ساعت در خانه اي مقيم بودي که خراب شدي . پس در خانه ديگر شدي . گفتند :
چرا عمارت خانه نکني؟
گفت : مرا با خداي عهدي است که دنيا را آبادان نکنم .
نقل است که همه سراي فروافتاد ، جز دهليز نماند . آن شب که وفات کرد دهليز نيز فروافتاد .
يکي ديگر پيش او رفت و گفت : سقف خانه شکسته است ، بخواهد افتاد .
گفت : بيست سال است تا اين سقف را نديده ام .
نقل است که گفتند : چرا با خلق ننشيني ؟
گفت : با که نشينم ؟ اگر با باخردتر از خود نشينم مرا به کار دين
امر نمي کنند ، و اگر با بزرگتر نشينم عيب من بر من نمي گويند و مرا در چشم
من مي آرايند . پس صحبت خلق را چه کنم ؟
گفتند : چرا زن نخواهي ؟
گفت : مومنه اي را نتوانم فريفت .
گفتند : چگونه ؟
گفت : چون او را بخواهم در گردن خود کرده باشم ، که من بر کارهاي او
قيام نمايم ، ديني و دنيايي چون نتوانم کرد ، پس او را فريفته باشم .