بنوشت و جمله فقها بنوشتند . پس به خدمت ابوحنيفه آوردند . گفتند : اميرالمومنين مي فرمايد که گواهي بنويس .
گفت : کجاست ؟
گفتند : در سراي .
گفت : اميرالمومنين اينجا آيد يا من آنجا روم تا شهادت درست آيد ؟
خادم با وي درشتي کرد که : قاضي و فقا و پيران نوشتند . تو از جواني فضولي مي کني ؟
پس ابوحنيفه گفت : لها ما کسبت .
اين به سمع خليفه رسيد . شعبي را حاضر کرد و گفت : در شهادت ديدار شرط نيست يا هست ؟
گفت : بلي هست .
گفت : پس تو مرا کي ديدي که گواهي نوشتي .
شعبي گفت : دانستم که به عرفان توست ، لکن ديدار تو نتوانستم خواست .
خليفه گفت : اين سخن از حق دور است و اين جوان فضا را اوليتر .
پس بعد از آن منصور که خليفه بود انديشه کرد تا قضا به يکي دهد و
مشاورت کرد بر يکي از چهارکس که فحول علما بودند و اتفاق کردند . يکي
ابوحنيفه ، دوم سفيان ، سوم شريک ، و چهارم مسعربن کدام .
هرچهار را طلب کردن در راه که مي آمدند ابوحنيفه گفت : من در هريکي از شما فراستي گويم .
گفتند : صواب آيد . گفت : من به حيلتي از خود دفع کنم و سفيان بگريزد ، و مسعر خود را ديوانه سازد ؛ و شريک قاضي شود .
پس سفيان در راه بگريخت و در کشتي پنهان شد . گفت : مرا پنهان داريد
که سرم بخواهند بريد . به تاويل آن خبر که رسول عليه السلام فرموده است من
جعل قضيا فقد ذبح بغير سکين . هرکه را قاضي گردانيدند بي کارش بکشتند .
پس ملاح او را پنهان کرد و اين هرسه پيش منصور شدند . اول ابوحنيفه را گفت : تو را قضا مي بايد کرد .
گفت : ايهاالامير ! من مردي ام نه از عرب . و سادات عرب به حکم من راضي نباشد .
جعفر گفت : اين کار به نسبت تعلق ندارد . اين را علم بايد .