لابممازجه و غير كل شى ء لابمزايله ) [1] سارى در حقايق امكانى و محدود به عالم
طبيعت , مثال و عقل مى دانند
تاثير مستقيم اين سطح از هستى شناسى انسان در شناخت انسان اين است كه انسان
به عنوان موجودى كه دو قوس نزول و صعود هستى را طى نموده و بر مبناى تشكيك در
وجود و حركت اشتدادى و با استعانت از فيض و امر واحد الهى تا عاليترين مراتب
امكانى را طى مى كند , در نهايت به تجرد عقلانى محض كه جايگاه ملائكه مقربين
است بار مى يابد و به اين ترتيب كمال حقيقى انسان كه امرى وجودى است حقيقتى
عقلانى شمرده ميشود
و اما عارف كه به اطلاق و سعه هستى الهى واقف مى گردد اولا هستى نفس رحمانى و
فيض منبسط را حقيقى ندانسته و آن را نيز مظهرى از مظاهر و آيتى از آيات ذات
الهى مى شمارد و از اينرو عليرغم وحدت و يگانگى كه براى آن قائل شده است اطلاق
( بود ) و ( هستى ) را بر آن جز به مجاز جايز نمى داند و ثانيا گسترش و امتداد
آن را مختص به عالم خلق و محدود به امر واحدى كه ماهيات را از مكمن علم الهى
به مظاهر امكانى خارجى فرا مى خواند , نمى داند و به بيان ديگر امتداد نفس رحمانى
را در آن فيضى كه اقدس از شائبه كثرات خارجى و امكانى است نيز مشاهده
مى نمايد
تاثير اين هستى شناسى در انسان شناسى اين است كه مظهريت انسان كامل براى
اسامى فعلى خداوند كه در دايره عالم