نام کتاب : قیمت عمر نویسنده : حسین انصاریان جلد : 1 صفحه : 10
به پارچهفروشىاى در جاى دور دستى از شهر كه
نمىداند من دزدم، ببرم بفروشم و اين طورى پول دو و سه روز زندگىام تأمين مىشود.
آرام آرام آمد و اين كلاه بزرگ را از سر آن گدا برداشت و به سرعت شروع به دويدن
كرد. اين بزرگوار وقتى ديد، آن دزد به سرعت هفت و هشت قدمى از او رد شد. به آن دزد
گفت كه اى برادر دزد! همانجا بايست و من هم جلوتر نمىآيم و همين جا مىايستم و
به دنبالت نمىآيم تا اين كلاه را از تو بگيرم، ولى به هر كسى كه به او علاقه
دارى، قَسَم مىخورم دهم كه اين كلاه يك ذره زندگى تو را اداره نخواهد كرد. اگر به
اميد چنين كارى آن را از سر ما بلند كردى و در رفتى كه فردا بروى آن را بفروشى و
پولى به تو بدهند و آن تا چند روزى زندگيت را اداره بكند، والله اينگونه نيست. يك
كمى آن طرفتر برو و ببين روشنايى چراغى پيدا مىشود، بعد آن كلاه را واكن و ببين
كه آيا من درست مىگويم؟ آن دزد هم كمى آن طرفتر، زير يك نورى، وقتى پارچه را باز
كرد، ديد اولًا
نام کتاب : قیمت عمر نویسنده : حسین انصاریان جلد : 1 صفحه : 10