علي مردان خلجي بغايت جلد و دلير و بيباك بود، چون از قيد ناركوتي خلاص
يافت بخدمت سلطان قطب الدين آمد، و با سلطان قطب الدين بطرف غزنين رفت، و
بدست تركان غزنين گرفتار شد در ثغر. راوي چنين روايت كرد [2] كه روزي در
شكارگاه با سلطان تاج الدين يلدوز [بود] با يكي از امراء خلج كه او را
سالار ظفر گفتندي گفت: كه چه ميگوئي، كه اگر بيك تير اين تاج الدين يلدوز
را هلاك كنم درين شكارگاه، و ترا پادشاه گردانم. ظفر خلج مرد (ي) عاقل بود،
او را از آن منع كرد. چون از آنجا بازگشت، او را دو سر اسپ داد، و روان
كرد، چون بهندوستان باز آمد، بخدمت سلطان قطب الدين پيوست و تشريف و نواخت
يافت، و ممالك لكهنوتي بدو مفوض شد و بطرف لكهنوتي رفت. چون از آب كوس [3] بگذشت، حسام الدين عوض خلج از ديو كوت استقبال نمود و بديوكوت آمد و
بامارت بنشست، و جمله ممالك لكهنوتي ضبط كرد. چون سلطان قطب الدين برحمت حق
پيوست، علي مردان چتر برگرفت، و خطبه باسم خود كرد، و او را سلطان علاء
الدين لقب شد، و او مرد خونريز و قتال بود، و باطراف لشكرها فرستاد و بيشتر
امراء خلج را شهيد كرد و رايان اطراف از وي انديشهمند شدند و اموال و
خراج به وي فرستادند، و مثال اطراف ممالك هندوستان دادن گرفت، و تصلف
بيطايل بر زبان او رفتن گرفت، بر سر جمع و بارگاه حديث ملك خراسان و غزنين
(و غور) ميگفت [4] و ترهات و بي فايده بر زبان او جاري شد (ي) تا بحدي
كه از وي مثال غزنين [5] و خراسان و عراق التماس نمودندي فرمان دادي. چنين
روايت كردند: كه بازرگاني در آن ولايت تنگدست شد، و مال از وي تلف گشت، از
علي مردان احساني التماس نمود، فرمود: كه آن مرد از كجاست؟ گفتند: از
صفاهان. فرمان داد: تا مثال صفاهان باقطاع او نويسند و هيچكس را از غايت
سياست و بيباكي او مجال نبودي كه گفتي صفاهان در تصرف ما نيست و هر چه ازين
بابت مثال دادي، اگر گفتندي در تصرف ما نيست، جواب دادي
[1] راورتي: ملك علاء الدين علي بن مردان خلجي [2] مط: گرفتار شد، از ثقات چنين روايت كردهاند كه راورتي: راوي چنين گفت .... راوي چنين روايت كرد [3] كذا در اصل و مط پ: كوسي. متن راورتي: كونس بعضي نسخ وي: كوس، كونسي، كوسي. [4] مط: ميگفتي. [5] اصل: مثال غزنين ميگفت و خراسان.