صلاح
الدين گوي در هوا چندان برفت، كه در نور آفتاب مستغرق شده و سايه آن گوي
بر سر نور الدين افتاد، چون سلطان آن حال مشاهده كرد، غضب بر مزاج او
استيلا يافت، بخشم چوگان از دست بينداخت، و از ميدان برون آمد، برين سبب
خوف بر سلطان صلاح الدين غالب شد، و خود را از نظر سلطان نور الدين مخفي
داشتن گرفت، و در نظر سلطان كم ميآمد، و از خواجه هرمز [1] بازرگان
سماع افتاد، كه درين وقت شبي سلطان صلاح الدين بخواب ديد: كه در مصر شبي او
را قومي بگرفتند، و به نزديك قصر امارت بردند، و طناب در حلق او كردند، و
از كنگره قصر امارت درآويختند، از هيبت آن خواب بيدار شد، و خوف او زيادت
گشت، و عظيم در انديشه ميبود. ناگاه رسول علويان مصر در رسيد، و از سلطان
نور الدين استمداد نمود، چنانچه در ذكر ما تقدم تقرير يافته است، سلطان عم
او ملك اسد الدين را نامزد فرمود، و او صلاح الدين را درخواست كرد خوف بر
صلاح الدين بسبب آن خوف استيلا يافته بود، و به نزديك معبر رفت و خواب باز
گفت. معبر گفت: امارت ملك مصر مباركباد! هيچ انديشه بخود راه مده! كه حق
تعالي ترا ملك بس بزرگ گرداند، به قوت آن تعبير با دل پر نشيط، و امل بسيط
بمصر آمد. و آن همه حوادث بر وي و عم وي بگذشت. چون عم وي برحمت حق
پيوست، اهل مصر و لشكر شام بر امارت او اتفاق كردند، به هيچ وجه قبول
نميكرد، چون الحاح خلق از حد بگذشت، سلطان صلاح الدين فرمود: كه ملتمس شما
بوفا رسانم، بشرط آنكه آنچه شما يك التماس من بوفا رسانيد! همه بر اشارت او
رضا دادند، صلاح الدين فرمود فردا در مجلس [2] جامع شويد، تا اين
التماس بگويم و امارت شما قبول كنم بران جمله عهد كردند، و ديگر روز در
مسجد جامع جمله جمع شدند، و از وي التماس اظهار آن التماس نمودند، صلاح
الدين بيعت خلافت و امامت خلفاء بنو العباس التماس نمود، جمله بيعت آل عباس
قبول كردند، و در عهد دولت أمير المؤمنين المستضيء بامر اللّه خطبه باسم
آل عباس كرد، و فتحنامه بدار الخلافت بنوشت و لواء افرنج منكوس باعلام
قرامطه بخدمت مستضيء فرستاد، و از حضرت[1] كذا در اصل وپ. راورتي: خواجه مزهر [2] پ: در مسجد جامع جمع شوند.