مردمان
آن سخن را فال بد داشتند، كه نخست بر زبان او تنگي رفت اگر (از) ملوك است
(چرا) [1] اين قدر ندانست؟ او را از آن تخت فرود آوردند و معزول كردند.
الحادي عشر فرخزاد
بن خسرو [2] از پيش شيرويه گريخته بود و بحد مغرب نزديك نصيبين رسيده
او را طلب كردند و بياوردند و بر تخت نشاندند و پادشاهي بدو سپردند. چون
كار ملك عجم به آخر رسيده بود، و دولت عرب روي به ارتفاع نهاده كلاه
پادشاهي بر سر هيچ ملك چست نميآمد. از آنچه عمامه آمده بود، و كار كلاه
رفته [3]، و آتشگاه گذشته و هنگام كعبه گشته. چون شش ماه از ملك فرخزاد
گذشت او را هم بكشتند. و السلام علي من اتبع الهدي.
الثاني عشر يزد جرد شهريار آخر ملوك العجم
بن پرويز، باصطخر فارس بود، محبوس بود، و شانزده سال شده بود و چون او
از مادر بزاد، او را پيش (پدر) [4] بردند او را پرويز بستد و بر زمين زد
تا مگر بميرد كه منجمان و ارباب اسرار او را آگاهي داده بودند، بدانچه ملك
عجم بر يزد جرد شهريار ختم شود. چون او را بر زمين زد نمرد. پرويز گفت: تقدير
خداي بتدبير بنده باطل نگردد. چون حكم چنين خواهد بود، او را به اصطخر
فارس محبوس فرمود. درين وقت اكابر عجم او را بياوردند و بر تخت نشاندند،
چون چهار سال از ملك او بگذشت، كار عجم ضعيف شد، خللها در اطراف ممالك
ايشان راه يافت.
[1] اصل: ازو چرا ندارد [2] كذا، طبري (2: 161): فرخزاد خسرو [3] اصل: كلاه و فتنه و آتشگاه، از (پ) تصحيح شد. [4] اصل: كلمه پدر ندارد.