یاد یک بازی کودکانه افتادم. دو گروه میشدیم و داراییهایمان را به رخ همدیگر میکشیدیم.
اولی میگفت: «گرگم و گله میبرم» و دومی میگفت: «چوپون دارم نمیذارم»...
یک نوع فخرفروشی میکردیم. بزرگتر که شدیم، فخرفروشیها بزرگتر شد. بعضیها فخرفروش شدند و بعضیها فخر خر. حالا یکی به ماشین آخرین مدلش مینازد. آن یکی خانهی آنچنانیاش را به رخ میکشد. یکی تحصیلاتش را مایهی فخر میداند و دیگری کار و موقعیت اجتماعیاش را.
همین فخرفروشیها باعث میشود که خانوادهای از هم بپاشد، چشم و همچشمی زیاد شود و بین دوستیها فاصله بیفتد.
حالا به کارنامهی اعمالت نگاه کن. ببین درجهی فخرفروشیات در چه حدی است؟ به خودت چه نمرهای میدهی؟
فخر خر
دو تا حیوان درازگوش با باری متفاوت میرفتند. اولی بارش جو بود و دیگری بارش طلا. درازگوش طلایی خندهای کرد و با غرور گفت: «یا بار نبر، یا اگر میبری، مثل من باری را ببر که ارزش داشته باشد.»
درازگوش اولی گفت: «چه فرقی میکند؟ بار که مال خودمان نیست.»
- نباشد. اقلاً هر کی مرا ببیند به ارزش بارم پی میبرد و بهم احترام میگذارد.
- من حداقل این جو را میتوانم بخورم. تو چی؟ اگر میتوانی، طلا بخور.
- برو بدبخت! با یک تکه طلا میتوانم هموزن تو جو بخرم.
حرفها ادامه داشت تا این که به چند تا راهزن رسیدند. راهزنان تا الاغها را دیدند، طلا را بردند و به جو نگاه نکردند.
خلاصه
كلمات كليدی: فخرفروشی، فخر، حقارت، حقیر
فخرفروشی
مترادف: غرور، تکبر
متضاد: فروتنی، تواضع، ترجیح دادن دیگران بر خود.
تعریف: عمل، رفتار و یا گفتار و حتی تفکری است در راستای تحقیر دیگران به ازای برتری جلوهنمایی خود، خواه به حق و یا به ناحق، با علم و عمد.
حرفهای مثل روز
بدانید که زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی میان شماست.
نسا/ 36
همانا خدا هیچ متکبر فخرفروشی را دوست ندارد.
هود/ 10
خداوند به من وحی فرمود که فروتن باشید، تا کسی بر کسی فخر نفروشد و کسی به کسی تجاوز و زورگویی نکند.(1)
پیامبر رحمت(ص)
فخرفروشی را کنار بگذار و تکبر را کنار نِه و به یاد قبرت باش.(2)
امام علی(ع)
شگفتا از متکبر فخرفروش که دیروز نطفهای بود و فردا مرداری است.(3)
امام رضا(ع)
هر چه در ذم تکبر وارد شده بر ذم فخرفروشی نیز دلالت میکند، و انگیزههای آن همان اسباب و عوامل تکبر است.
ملامهدی نراقی
عیادت
بیمار در بستر دراز کشیده بود و مینالید. تا شنید امام علی به عیادتش میآید، حالش دگرگون شد. انگار تمام بیماریاش را فراموش کرده بود. امام بر بالای بسترش نشست. با «صعصعةبنصوحان» حرف زد و حرفهایش را شنید. حال صعصعه یک طور دیگر بود. از آن پس هر کس به ملاقاتش میآمد میتوانست بگوید که امام به دیدنم آمد و برتریاش را به رخ دیگران بکشد.
امام از جا برخاست و قبل از خداحافظی رو به بیمار کرد و گفت: «ای صعصعه! مبادا از اینکه به عیادت تو آمدهام، بر برادرانت فخر بفروشی؛ از خدا بترس!»(4)
نسخه
1. خودت را جای طرف مقابلت بگذار. ببین اگر این حرفها به تو زده شود، ناراحت نمیشوی.
2. به آخرین نقطه نگاه کن. هیچ چیز ابدی نیست؛ حتی جوانیات. آنقدر آمدند و رفتند و از این مباهاتها داشتند و الآن خودشان همراه فخرفروشیشان در زیر خروارها خاکاند.
3. انگیزهات را از کارت مشخص کن. مبادا چیزی را که میخواهی بخری، به خاطر چشم و همچشمی باشد. مبادا حرفی را که میزنی به خاطر تحقیر دیگری باشد.