responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : معارف اسلامی نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 2  صفحه : 30

روزنوشت
هدایتی ابوذر

1 آبان 90

امروز هیچ اتفاق مهمی برایم نیفتاد. فقط بعد از سی سال، غلام‌رضا را دیدم؛ هم‌خدمتی دوره‌ی سربازی‌ام. ما دو سال با هم در کرمانشاه خدمت کردیم. هر کدام‌مان هم که سر پست بودیم، برای آن یکی غذا می‌گرفت و تو کمدش نگه می‌داشت. وقتی هم که پول نداشتیم، از هم قرض می‌گرفتیم؛ حتی یک بار من او را در یکی از گشت‌های‌مان، از لب پرتگاه نجات دادم. من همه‌ی این‌ها را جزء به جزء به او گفتم؛ ولی او اصلاً مرا به‌جا نیاورد.

۳ آبان 90

سی سال مادرم به بابایم گفت: «سیگار نکش!» از روزی هم که مادرم از دنیا رفته، ده سالی است که من به بابایم می‌گویم: «بابا کم‌تر سیگار بکش!» تا امروز این حرف‌ها اثری نداشته. تا این‌که دیروز خسته شدم و به بابایم متلک انداختم و گفتم: «بابا! سیگارِ خوب بلد نیستی بکشی؟ لااقل سیگار که می‌کشی، از این سیگارهای خوب بکش.»

بابایم تو تخم چشم‌هایم زل زد و گفت: «وینستون هم بلدم بکشم، تو بخر، من برات می‌کشم.»

5 آبان 90

دیشب مادر مرحومم به خوابم آمد و از من پرسید: «بالأخره کی می‌خواهی داماد بشوی؟ من آرزو دارم عروسی‌ات را ببینم. نگذار من آرزو به دل بمانم و بمیرم.» و من مثل همیشه که زنده بود، خندیدم و گفتم: «هنوز وقت هست.»

الآن ده سال است که مادرم هر سال، شب تولدم به خوابم می‌آید و این سؤال را از من می‌کند و من از خواب می‌پرم و همسرم را می‌بینم که صبحانه را آماده می‌کند.

7 آبان 90

دیروز هم‌کارم گفت: «چه کار خوبی کردند یارانه‌ها را نقدی می‌ریزند.» گفتم: «چطور؟» گفت: «عابربانکم را دادم به صاحب‌خانه، خودش وقتش که می‌رسد، می‌رود اجاره را از عابربانکم برمی‌دارد. تا سر سال هم، هم‌دیگر را نمی‌بینیم.»

9 آبان 90

برای دوستم که می‌خواهد از همسرش جدا شود و بارها به او گفتم که این کار تو آخر و عاقبت ندارد، فالی گرفتم. حافظ نگذاشت و نه برداشت، ما را ضایع کرد و گفت: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.»

11 آبان 90

بابایم را بردم دکتر قلب. وقتی از مطب درآمدیم، گفتم: «دیدی بابا چه‌قدر دکتر از سیگار بد گفت؟» بابایم گفت: «آره، ولی به من نگفت که سیگار نکشم.» بعد هم گفت: «البته این بهترین دکتر قلبی بود که تا حالا مرا بردی. اتفاقاً هم‌کار هم درآمدیم.» گفتم: «چطور؟» گفت: «پاکت سیگار را تو جیبش ندیدی؟»

1۳ آبان 90

خوشم می‌آید هر وقت سوار تاکسی می‌شوم و درباره‌ی شغلم حرف می‌شود، اسم شغل دیگری را بیاورم و بعد الکی درباره‌ی آن شغل حرف بزنم و ببینم راننده چه واکنشی دارد. امروز که سوار تاکسی شدم، مردی را دیدم که قبلاً به او درباره‌ی شغلم گفته بودم؛ ولی هرچی زور زدم، یادم نیامد چه شغلی را به او گفتم. وقتی فهمیدم او مرا شناخته، زود، تند، سریع گفتم: «قربانت داداش، همین بغل پیاده می‌شوم.»

15 آبان 90

از بچگی دوست داشتم اتاقی داشته باشم که تا سقف کتاب بچینم؛ حتی پشت در اتاق هم کتاب بگذارم، که وقتی در را روی خودم می‌بندم، توی اتاقی پر از کتاب باشم. وقتی این آرزوی بچگی‌ام را به همسرم گفتم، زود به مادرش زنگ زد و گفت: «آن چرخ خیاطی و تخت‌خوابی را که گفتم جای‌مان تنگ است، خانه‌ی شما باشد، فردا صبح زود، با یک وانت بفرستید خانه‌ی‌مان.»

17 آبان 90

به همسرم پیشنهاد دادم: «کمی کتاب بخوان. مجله هم خوب است بخوانی. اگر هم حوصله‌ی مجله را نداری، روزنامه برات می‌گیرم، مطلب‌های خوب را برایت پیدا می‌کنم و علامت می‌زنم، که فقط آن مطلب را بخوانی.»

همسرم هم بلافاصله به من پیشنهاد داد: «چرا دوباره‌کاری؟ من یک پیشنهاد برای تو دارم. تو که داری برای خودت می‌خوانی، خُب بخوان، بعد بیا سر شام، برای من تعریف کن. فقط چیزهای بامزه‌ای باشد ها!»

19 آبان 90

امروز سوار تاکسی که شدم، روی داشبورد چند تا عکس خانوادگی دیدم. به راننده گفتم: «عجب مرد خانواده‌دوستی هستی!»

راننده روی یکی از عکس‌ها انگشت گذاشت و گفت: «این عکس مادرم است.»

گفتم: «خدا برایت نگه‌اش دارد.»

راننده نگاهم کرد و گفت: «پارسال عمرش را داد به شما.»

آهی کشیدم. راننده به عکس دیگری اشاره کرد: «این عکس جوانی‌های مادرم است.»

به نیم‌رخ راننده خیره شدم. این‌بار راننده آهی کشید، به عکس سوم که سیاه و سفید و کوچک بود نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: «این هم عکس بچگی‌های مادرم است.»

21 آبان 90

شوهرخاله‌ی زنم، چند روز مانده به مهر، موقع کار، از طبقه‌ی دوم ساختمانی افتاد و بعد از یک هفته که تو آی‌سی‌یو بود، مُرد. وقتی خبر افتادن و مردنش را شنیدم، ناراحت شدم؛ اما گریه‌ام نگرفت. فقط گفتم خدا بیامرزدش؛ ولی وقتی شنیدم، پسر هفت‌ساله‌اش، اول مهر که می‌خواسته مدرسه برود، کیف نداشته، یک ساعت گریه کردم.

23 آبان 90

اتفاقی ناظم دوره‌ی دبیرستانم را دیدم. پرسید: «چه‌کاره شدی؟» گفتم: «نویسنده.» سر تکان داد و گفت: «حیدری، با آن ریاضی مزخرفش، شده رییس بانک؛ غلامی، شرترین بچه‌ی مدرسه، شده دکتر کودکان؛ اصغری، ترسوترین بچه‌ی تاریخ زندگی‌ام، شده خلبان.» بعد دستم را گرفت، آورد بالا، نشانم داد و گفت: «تقصیر من است. اگر بیش‌تر شلنگ می‌زدم، الآن نویسنده نبودی.»

25 آبان 90

بچه که بودم، مداد و کاغذ دست می‌گرفتم تا آدم‌بزرگ‌ها مرا موقع نوشتن ببینند و بگویند: «آفرین چه بچه‌ی خوبی که دارد مشق‌هایش را می‌نویسد.» و من نگاه‌شان کنم و بگویم: «من مشق نمی‌نویسم که، دارم برای خودم چیزی می‌نویسم.» تا آن‌ها سر تکان بدهند و بگویند: «آفرین، چه بچه‌ای!» و به هم‌دیگر بگویند: «این بچه‌ای که من می‌بینم، یک روزی برای خودش نویسنده‌ای، چیزی می‌شود.»

حالا که بزرگ شدم، همیشه خودکار دستم است و دارم می‌نویسم؛ چون اگر یک روز چیزی ننویسم، آخر برج، برای اجاره‌خانه می‌مانم یا خرجی کم می‌آورم یا اگر یک وقتی، همسر و بچه‌ام چیزی از من بخواهند، شرمنده‌ی‌شان می‌شوم.

27 آبان 90

من دوره‌ی سربازی، گُماشته‌ی سرهنگ‌مان بودم. میزش را صبح به صبح، برق می‌انداختم و سطل آشغالش را هر روز، خالی می‌کردم. چای، صبحانه و ناهار برایش می‌بردم. کبریت و سیگار برایش می‌خریدم. لباس‌هایش را می‌دادم خشک‌شویی. پوتین‌هایش را وقتی که پایش بود، برایش واکس می‌زدم. خلاصه همه‌ی کارهایش را می‌کردم.

روزی به او گفتم که مادرم تازه عمل کرده و الآن بیمارستان است. یک مرخصی تو شهری می‌دهید بروم زنگی به مادرم بزنم؟

نگاهم نکرد، دستش را تو هوا تاب داد و گفت: «برو گم شو! لازم نکرده.»

من همان روز به خودم قول دادم که بالأخره روزی این ماجرا را می‌نویسم و همه را باخبر می‌کنم و آبرویش را می‌برم.﷼

نام کتاب : معارف اسلامی نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 2  صفحه : 30
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست