در عصر تکنولوژی و دنیای مدرنیتهی امروز که بشر با تکیه بر ایدهئولوژی اومانیستی، هر موفقیتی را در گرو برآورده کردن خواستههای بیحد و حصر خود میداند و رسیدن به قلههای عرفان، معنویت و آرامش را در بیقیدی از تمامی قیود عقل و فطرت میبیند و جامعه را همچون خاشاکی در گردباد شهوات و مادیات رها میکند، خلأیی عظیم خودنمایی میکند؛ خلأ معنویت. خلأیی که خود بشر نیز به آن پی برده است، اما با دست و پا زدن در باتلاق آزادی مطلق و بیبند و باری، هر لحظه بیشتر در این گرداب خودساخته فرو میرود.
«باید کاری کرد. باید چارهای اندیشید. باید نقشهی راهی ترسیم کرد. باید آیندهای روشن درست کرد. جامعه در حال سقوط به درهی ناامیدی، اضطراب و استرس است. فشار روانی همه را تهدید میکند.» اینها همان نگرانیها و فریادهایی هستند که روانشناسان غربی برمیآورند و خود را نیز درون این باتلاق بیخدایی میبینند.
موفقیت، آرامش، ثروتمندی، عشق، وجود حقیقی، مهرورزی، امید، آرزو، دعا، مراقبه، تخلیهی روحی و... کلیدواژههایی هستند که باید آنها را در راستای خشکاندن ریشهی اضطرابها و فشارهای روانی استخدام کرد و برای ایجاد نشاط کاری به کار گرفت. بر این اساس، باید کتابهایی در هر مورد نوشته شود؛ کتابهایی با ادبیات معنوی و عرفانی برای ترسیم آیندهای روشن، نورانی و موفقیتآمیز. با ادیان الهی که نمیشود کاری کرد؛ چون قید و بندهای آن، پای خود روانشناسان و سیاستمداران غربی را محکمتر میبندد. پس باید دین تازهای ترسیم شود. با ایدهئولوژی متفاوت، بر اساس تفکر اومانیستی (انسانمداری)؛ اما پرکنندهی خلأ معنوی در جامعهی در ورطهی سقوط.
بر این اساس، «وین دبلیو دایر» مأمور میشود که ده اصل معنوی برای رسیدن به موفقیت بنویسد. خانم «دبی فورد» مؤسسهی «یکپارچه» را پایهگذاری میکند و با تکیه بر آموختههای خود از «یونگ» (روانشناس برجستهی قرن بیستم)، نیمهی تاریک وجود را مطرح میکند و کتابهای «راز سایه» و «جدایی معنوی» را به نگارش درمیآورد و این «نیل دولاند والش» است که در این آب گلآلود، «دوستی با خدا» را مطرح میکند و در آن با خدا حرف میزند و او را بارها محکوم میکند. «اوشو» مسئولیت تغییر مفهوم عشق را برعهده میگیرد و «عشق پرندههای آزاد و رها» را به رشتهی تحریر درمیآورد و نهایت عشق را در منجلاب فحشا معنا میکند و «پائولو کوئیلو» به یاری او آمده و «یازده دقیقه» ی خود را با افتخار به عنوان اوج عرفان به صحنهی اوراق کتاب خود میکشاند. «کاترین پاندر»، «قدرت دعا» را در کتاب خود به نمایش میگذارد. «ساتیا سای بابا» ادعای اعجاز میکند و معجزهی اصلی خود را ایجاد تغییر و تحول در درون انسانها بیان میدارد و «ویلیام جیمز» اصول ثروتمند شدن را میآموزد. همهی اینها دست و پازدنهایی است تا کشتی جامعهی در ورطهی غرق شدن را به ساحل آرامش برسانند؛ البته با ایجاد بنای تازهای از دین با تعریفی نو و شکلی جدید.
زندگی دبیفورد
دبیفورد (Debi Ford) در نوجوانی با بحران طلاق والدین مواجه میشود. جای خالی پدر و از طرفی کمبود محبت در خانواده، باعث میشود سیزده سال اعتیاد شدید به مواد مخدر را تجربه کند. جوانیاش بر اساس آنچه خود در کتابهایش به آن اذعان میکند به لاابالیگری، بیهودگی و فساد میگذرد. بعد از ازدواج، دو تجربهی طلاق را در زندگینامهی خود ثبت میکند و علت اصلی فشارهای روانی در زندگی و طلاق را خودخواهی خود میداند. وی پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پرتنش با دکتر چوپرا آشنا میشود و صفحهی جدیدی در زندگی «دبی» ورق میخورد. او هفت کتاب خود را بر مبنای آنچه او «یکپارچگی» مینامد، به رشتهی تحریر درآورده که به 26 زبان ترجمه شدهاند. کتابهای وی عبارتاند از: نیمهی تاریک دنبالکنندگان نور، جدایی معنوی، راز سایه، بهترین سال زندگی، سؤالهای درست و چرا آدمهای خوب کارهای بد میکنند؟
شخصیتهای مختلفی در شکلگیری افکار «دبی» نقش داشتهاند؛ اما در این میان آموزههای کارل گوستاو یونگ، قسمت اعظم این تأثیرگذاری را بر عهده داشته است.
عمدهی بحثی که دبیفورد بر مبنای آن کتابهای خود را نگاشته و سمینارها و کارگاههایی را ترتیب میدهد، بحث «نیمهی تاریک وجود» است. او بر همین اساس هفت کتاب خود را به رشتهی تحریر درآورده است؛ اگرچه کتاب مجزایی با همین نام از او منتشر شده است. در میان همفکران دبیفورد، نیمهی تاریک وجود، با اسامی دیگری از جمله: سایه، جعبهی سیاه و نامهای دیگری نیز شناخته میشود.
نیمهی تاریک وجود، از منظر دبیفورد
نیمهی تاریک وجود، به بیان دبیفورد، بخشی از شخصیت ماست که روابط ما را به بنبست میکشاند، روح ما را میکشد و مانع از تحقق رؤیاهایمان میشود. سایه، شامل همهی آن ویژگیهای شخصیتی ماست که سعی میکنیم پنهان یا نفی کنیم. سایه، آن جنبههای تاریکی را در بر دارد که باور داریم از نظر خویشان، دوستان و از همه مهمتر، خود ما پذیرفتنی نیست. نیمهی تاریک وجود، در اعماق آگاهیمان دفن شده و از دید ما و سایرین پنهان است. پیامی از این مخفیگاه دریافت میکنیم: «من عیب و ایرادی دارم، من خوب نیستم، من دوستداشتنی نیستم، من شایسته نیستم، من بیارزش هستم.» همین پیامهاست که همیشه باعث میشود، انسان در وجود خود احساس نقص و کمبود کند و در نتیجه روان او تحتتأثیر این احساس، هر لحظه در حال درگیری با خود و اطرافیان و ناراحتی از صفات بد خود و دیگران خواهد بود و در پی ایجاد تغییر و تحول در خود و جامعه، آرامش روانی خود را از دست خواهد داد.
قانون یکپارچگی
دبی میگوید: یکی از عللی که باعث میشود یک انسان نتواند با خود و اطرافیان به راحتی ارتباط برقرار کند، عدم درک صحیح از وجود خود است. او بر این عقیده است که وجود انسان متشکل از صفات خوب و بد است و هر یک از صفات: حماقت، تنبلی، فریبکاری، پرخوری، کمک به همنوع، احترام، عشق، محبت، نفرت و حسادت، اجزای وجود او را تشکیل میدهند و نباید هیچکدام از اینها تحتالشعاع قرار گرفته و سرکوب شود: «به جای سرکوب کردن سایههایمان، باید آن جنبههایی را که از آنها وحشت داریم، ببینیم، آشکار کنیم، بپذیریم و در آغوش گیریم.»
وی با پافشاری بر این نکته که این صفات در ذات انسانی نهفتهاند، سعی میکند تلاش برای تغییر در صفات و اخلاق انسانی را کاری بیهوده جلوه دهد و به مخاطب خود، این مطلب را القا کند که نفس انسانی اصلاحپذیر نیست و سعی برای اصلاح، بهایی جز از بین رفتن آرامش درونی و ایجاد فشار روانی ندارد.
لذا در نگاه دبیفورد، ملاک و هدف زندگی، خوب بودن نیست، بلکه کامل بودن است و البته کامل بودن به معنای پذیرفتن تمامی صفات (اعم از خوب و بد) به عنوان جزء وجودی انسان است و اضطراب و استرس، زاییدهی در آغوش نکشیدن و نپذیرفتن صفات منفی است.
لوازم پذیرش قانون یکپارچگی
پذیرش این قانون، لوازمی را در پی خواهد داشت که به اختصار توضیح داده میشود:
1. زیر سؤال رفتن حُسن و قُبح عقلی
عقل آدمی این استعداد را دارد که بتواند گزارههای بد و خوب را از هم تشخیص دهد و انجامدهندهی کار بد را تقبیح و انجامدهندهی کار خوب را مدح کند، و این همان چیزی است که در آموزههای دینی اسلام از آن به عنوان «حسن و قبح عقلی» یاد میشود. دبیفورد، شاید بتواند ذهنیاتی را (در رابطه با عدم امکان اصلاح نفس آدمی) در مخاطب خود به صورت اقناعی ایجاد کند؛ اما آنچه عقل بشری میفهمد خلاف فرضیهی اوست. این عقل انسان است که اگر در هر جای این کرهی خاکی و حتی به دور از آموزههای رهبران دینی باشد، باز هم ظلم کردن را بد و فاعل آن را مستحق عقوبت میداند و هیچگاه دوست ندارد خود را به جای او بگذارد؛ اما دبیفورد از کنار این حقیقت میگذرد و برای درمان فشار روحی بهوجود آمده از ناحیهی کمبود شخصیتی، به مخاطب خود توصیه میکند این حقایق را نبیند و با خود و با جامعه- هر آنگونه که هستند- به صلح درآید. اگر قبلاً به کسی ظلم کرده که این احساس ظالم بودن باعث فشار روحی او شده است آن را کنار بگذارد؛ چون شرایط روحی او اقتضای این ظلم را داشته است.
2. محدود کردن مخاطب در حصار شخصیتی
دبیفورد مخاطب خود را محدود میکند، اجازهی حرکت و پویایی را برای به دست آوردن آنچه ندارد به او نمیدهد؛ میگوید: «تو همان هستی که هستی! خود را آنگونه که هستی بپذیر. سعی نکن خود و صفات خود را تغییر دهی؛ چون جهان در درون توست؛ بلکه فقط آن را قبول کن تا هیجان و شور تغییر رفتارهای بد که باعث رنجش خاطر و سلب آرامش از زندگی تو میشود برطرف شود. تو نیاز به آرامش داری و دغدغهی انسانِ خوب شدن (یا همان خودسازی و اصلاح شخصیت)، این آرامش را از تو خواهد گرفت و باعث خواهد شد همیشه نوعی عقبافتادگی را در زندگی احساس کنی و این همان چیزی است که آرامش زندگی تو را خواهد گرفت. سعی کن در چند سالی که زنده هستی و نفس میکشی از هر رفتاری که آرامشت را سلب میکند، دوری کنی، حتی اگر به قیمت رکود شخصیتی تو تمام شود و در حصار شخصیت از پیش تعیینشدهات تا آخر عمر بمانی. اصلاً باید آن وجود تاریک را که همان صفات بد مدفون شده است آزاد کنی.»
اما در حقیقت اینطور نیست که برای به دست آوردن آرامش و دور شدن از مشکلات روحی، ناچار از قبول جنبهی پنهانی درون باشیم. چرا باید تکامل را در پذیرفتن و در آغوش گرفتن صفات بد و خوب، محدود کنیم و انسان را در چارچوب شخصیتیاش خلاصه کنیم و اجازهی حرکت را فقط در نظام شخصیتی به وجود آمده از وراثت، محیط و جامعه به او بدهیم؟ چه بسا خیلی از قطعههای شخصیتی فرد که شالودهی شخصیتی او را تشکیل میدهند، نادرست و نامطابق با سعادت و خوشبختی آیندهی او باشند.
۳. زیر پا گذاشته شدن ارزشهای اخلاقی
در دید دبیفورد، رفتارهای غلط به راحتی توجیه میشوند و اصلاً لازم نیست کسی بین خود و دیگران حریمی قایل شود تا مبادا حقوقی را تضییع کند. مثلاً راحت میتواند مشکلات زندگی خود را به بهانهای برای داد زدن سر اطرافیان قرار دهد، یا بدون هیچ واهمه و ترسی به خاطر مشکلات مالی دست به دزدی بزند، یا فرزند چند ماههی خود را با دست خود بکشد و یا در مدرسه، همکلاسیهای خود را با اسلحه از بین ببرد. نتیجه، این میشود که روزانه به جای زباله از سطل آشغالها نوزاد نامشروع بیرون بیاید و منشأ خیلی از این مشکلاتی بشود که امروزه جوامع غربی با آن دست و پنجه نرم میکنند و وحشیگری و بیمبالاتی در آنها موج میزند. همین نگاه نسبی به اخلاق است که باعث بروز قتلها، غارتها و جنگها میشود.
در کتاب «چرا آدمهای خوب کارهای بد میکنند؟» دبی به راحتی کارهای زشت و غیراخلاقی بزرگان سیاست و مذهب را توجیه میکند و در ذهن مخاطب، این را پرورش میدهد که اشکالی ندارد فرد بزرگی کار خلافی را انجام دهد. البته تعریف دبیفورد از انسانهای خوب صرفاً آدمهایی است که صاحب پست و مقامی هستند و شهرتی دارند. او چند مثال را از جامعهی بیاخلاق آمریکا میزند و وقتی ذهن مخاطب با مصادیق، انس پیدا کرد حرف خود را به کرسی مینشاند.﷼